۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه

آقای مهاجر

تصویری زیبا از مراسم عروسی سنتی در امیریه که مطمئن هستم همه ما از اجرا و دکوراسیون امثال این مراسم خاطره های شیرینی داریم بویژه صندلیهای لهستانی و ... دیدن این تصویر من رو یاد نوشته زیبای دوست عزیزمون (حسین_امیریه) انداخت که همین نوشته و امثالهم باعث یافتن مجدد او بعد از سالها دوری و بیخبری از یکدیگر شد ،، از سمت چپ نفر سوم ،، آقای مهاجر قهرمان داستان هستش ،،، داستان رو با هم میخونیم و لذت میبریم ......(ج)

""""آقای مهاجر"""""

"از مغازه هایی که خیابانک ما داشت ومن برخی از آنها را بیشتردوست داشتم و دارم یکی از آنان هم دکان و هم صاحبش آقای مهاجر بود قبل از پرداختن به او و مغازه اش باید بگویم مهدی موش این خیابان فرعی وکوچک بخاطر اسمش که برازنده اش هم بود از خیلی از خیابانهای اصلی شهر معروفتر بود و آنزمانها تمامی رانندگان وسایل نقلیه عمومی وخصوصی میشناختندش و از آنجاییکه دو محله اصیل و قدیمی پایتخت را شاهپور و امیریه را به هم پیوند میدادچه ترافیک ماشینی و یا انسانی آن بیش از حد بود و شاید هم بخاطر همین بود که در هر سمت خیابان از آغاز تا انتها مغازه هایی بشکلهای نا منظم هندسی اما بطور مرتب مانند واگنهای ترن در جوار یکدیگر قرار گرفته بودند و صاحبان آنها برای تهیه قوت خود هرکدام به پیشه ایی مشغول جالب توجه اینکه نقطه آغازینش از سویه شاهپورمسجدی بود بنام خود خیابان و نقطه پایانش که امیریه بود میخانه ایی بنام کافه جلفا که میتوان گفت با محراب شروع میشد وبا میخونه تمام ویا بر عکس همانگونه دریکی از نوشته های پیشم نوشتم روی تابلو مهدیخانی بود و امروز نام شهیدی اما شاید صد سالی هست بین مردم هنوزهم مهدی موش میباشد و خوشبختانه نسل های جدید هم حفظش نموده اند .
اما آقای مهاجر که بجز او مغازه ها و کسبه های دیگری بودند که سوگلی من محسوب میشدند اما بیشتر آنها مقطعی وبودند که دلیلش هم سن وسال و رشد من بود و آنهایی که الان میدانم دیگر وجود خارجی ندارند اما هنوزهم در ذهن و روح من محبوبند متل صفحه فروشی شرفشاهی که صدای ترانه های روز آنروزگاران به از امروز که از بلندگوی مغازه اش در فضای خیابان پخش میشد و روح محله را تغذیه میکرد و گاهی گیر کردن سوزن روی صفحه و تکرار و تکرار قسمتی از ترانه و یا اشتباه در دور گرام که منجر به تغییر صدای خواننده میشد دستاویزی میشد برای خنده و مزاح ما و یا پیر مرد پینه دوزی که جلوی دکان او بر حسب عادتی که داشت مرا هم مانند مشتریان مردش حضرت آقا مینامید و اوایل کیف میکردم و احساس بزرگی و بعد ها دیگر عادت کرده بودم که با هر رجوعی و یا سلامی آن واژه را بشنوم تا جا ییکه ورق برگشت و مملکت هم صاحب حضرت و هم آقا شده بود و تا زمانیکه بیرون بزنم باز حضرت آقایم میخواند و دیگری حصیر باف کلیمی بود تا زمانیکه پرده کرکره ها به بازار نیامده بود بازار پر رونقی داشت وتابسانها من به اتفاق همسن وسالهایم مشتری گزن یا چوب حصیر دومتری بلند تر از قد خودمان او بودیم برای ساختن بادبادکهای کاغذی .
برگردیم به آقای مهاجر و بقیه هم بماند برای نوشته های بعدی او و مغازه اش تافته جدا بافته بودند که شکل و شمایلشان هم با بقیه فرق میکرد مغازه دو دهنه او که از منزل قدیمی وی جداشده بود کرکره آهنی نداشت مانند دکانهای قدیم در چوبی با پنجره هایی که شبها با در های کوچک آنها را میبست یکی از مغازه ها که هنوز خودش صاحب آن بود همیشه بسته بود و انبار اجناسش بود از ویترین هم خبری نبود پیشخوانی که کل عرض مغاره را اشغال کرده بود و جعبه آینه های روی آن محل نمایش برخی از کالاهایش مغازه همیشه تمیز بود و مرتب و به اندازه مناسب کالا داشت و اصلا شلوغ نبود خود مغازه آمیخته ایی از چند شغل بود در وحله اول عطاری اما آقای مهاجرتنها علوفه را میفروخت تجویز نمیکرد همه را داشت از شیرخشت ,پرسیاوشان و ترنجبین و . . و اگر هم نداشت تهیه میکرد داروهایی شیمیایی مثل اپتالیدون آکسار, کاشه کالمین تا قرص سفر و مسهل و. . تا پماد ولی و ویکس و روغن سیاه غیره و ذالک قندو چایی هم داشت از انواع لامپها تا سیم برق از نخ پرک و کوک, بند انداختن و لحاف دوزی همینطور لوازم تحریر و شامپو وصابون کارخانه ایی تا دست ساز مثل برگردون وزیتون و غیره و سیگار. از عجایب آن مغازه خلوت هر چه که نیاز داشتیم آنجا یافت میشد تقریبا فروشگاه بهداشتی یا دراگ استور اولیه اولا تمامی اجناس بهترین نوع خود در بازار آن زمان بودند قند او کله بود فریمان یا شازند که بتوان هدیه برد و سیگار وینستونش چهار خط بود یا دو باندروله و نحوه بسته بندیش منحصر بفرد در کاغذ میپیچید با دقت و حوصله ووسواس با نخ کوک محکم می بست پاکت هایش هم فرق داشتند اما متاسفانه اهالی بجز عده معدودی رابطه ایی با او نداشتند و زنها و بچه ها اگرمجبور نمیشدند از او خرید نمیکردند این مرد بزرگ شدیدا مومن بمفهوم واقعی کلمه بود قدی بلند داشت با موهای کم فر کوتاه فلفل نمکی با ته ریش کوتاه بر اثر پیری دو کیسه پوستی زیر چشمانش و جای مهر نماز کم رنگی بر پیشانی ودیگر با خنده نیز قهر بود بندرت خنده اش را دیده بودم همینطور مسجد رفتنش را که اگر هم میرفت تنها در مراسم ترحیم حضور پیدا میکرد بنده خدا دور از جونش قیافه موتلفه ها را داشت به زنهای بی حجاب و یا کم حجاب بد نگاه میکرد و جوانهایی که مزاحم دختران میشدند بجز کسبه و مشتریانش کسی بااو سلام و علیکی نداشت بینوا چون روزها مشتری کم داشت یا نداشت مرتب خیابان را نگاه میکرد در انتظار خریداری که مردم حرف در آورده بودند که مواظب رفت و آمد مردم و اینکه کی با کی رابطه ایی و . . او دیر تر از همه مغازه اش را باز میکرد بخاطر نزدیکی خانه دیرتر از همه میبست که خود نعمتی بود اما مردم بی انصاف آنراهم به حساب کنجکاوی میگذاشتند اما تا در بی برقی شیشه لامپ یا گردسوز کسی میشکست یا لامپ و فیوزش میسوخت و فوریتهای دیگر ی پیش میامد همان بد گویان امیدشان این بود آقای مهاجر باز است .
از بدو ورودم به مهدی موش که مادر بزرگم مشتری گل گاوزبان و حنا و. . اوبود مهر این مرد عبوس در دلم نشست و شاید تنها بچه ایی بودم سلامش میکردم بعضی مواقع پسرش آقا مهدی از اداره میامد مغازه را اداره میکرد او که هم جوان خوش بر و رویی بود و برعکس پدرش مردمی و خنده رو که خیلی ها صبر میکردند بعد از ظهر از او خریدشان را بکنند که متاسفانه طلوع خورشید زندگیش کوتاه بود و هنوز چهل را نداشته دار فانی را وداع گفت و دخترکی از خود برای پدر یادگار گذاشت .آقای مهاجر بیشتر از پیش شکست اما غرور و شاید باور او باعث میشد به روی خود نیاورد . در همسایگی او دکان کوچک خرازی بود که دوبرادر شریک بودند یکی از آنها همیشه در مغازه بود و زحمتها بر دوش او بود و دیگری کارمند بود غروب ها با پسرش دو سه ساعتی اداره آنجا بعهده میگرفتند تا اینکه اختلاف شدیدی بین دو برادر پیش آمد و شبانه پدر و پسرسهم برادر را دادند دستش بنده خدا که تنها در آمدش از مغازه بود با مقداری کالا مانده بود گوشه خیابان که آقای مهاجر همان شبانه مغازه دربسته خودرا خالی کرد و آنرا به او داد و اورا از دغدغه خاطر که خانواده چهار نفره خودرا چگونه سیر کند رهایی بخشید که با شنیدن این داستان احترامم به او بیشتر شد و محله از این بزرگواری تکان خورد بعدها شنیدم این برادر دانشجوی ستاره دار آنزمان بوده که سمپات یاعضو جوانان حزب توده که به عکس شاه در پرده سینما جوهر پرتاب میکردند و . . و برای همین هم از شغل دولتی و هم از ادامه تحصیل محروم گشته و با شنیدن این مطلب دیگر این پیر مرد عبوس و مومن را که دست کمونیست خدانشناس را گرفته بود برای جوانمردیش دیگر علاوه بر احترام دوستش هم داشتم . اردیبهشت پنجاه و هشت رسید که ایکاش هرگز نمیرسید چهار ماه بعد از انقلاب ، مادر چون آقا مهدی با چهل وچهار سال مارا ترک کرد وآخرین بار آفای مهاجر را در مسجد در ختم دیدم و بعد از آن بود رابطه دیگری و نزدیکتری باهم پیدا کردیم ، آدمها را از چهره ظاهری نه میتوان شناخت و نه میتوان درباره شان قضاوت کرد زمانی که بیرون آمدم او در قید حیات بود با علم به اینکه میدانم دیگر نمیتواند باشد باز دلم بسختی اجازه میدهد اورا میرا کنم و روانشادش بخوانم تا هستم یادش پیوسته برایم زنده خواهد بود".

"عبادت بجز خدمت خلق نیست

به تسبیح و سجّاده و دلق نیست

تو بر تخت سلطانی خویش باش

به اخلاق پاکیزه، درویش باش"

دوستان عزیز همانطور که در ابتدا عرض کردم این نوشته زیبا از  امیریه کپی شده ، که با توجه به شرایط این صفحه قسمتی از اون حذف شده که علاقه مندان میتونن با مراجعه به آدرس مربوطه از سایر مقاله ها و نوشته های دوست عزیزمون لذت ببرنداصل مطلب در آدرس زیر

 

۱ نظر:

پریسا گفت...

ما که از این خاطره ها نداریم :( ولی خوب در این عکس و نوشته حس خوبی هست که دل ادم رو شاد می کنه :)