۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

برگ پاییزی

سکوت


 
گفتم که سکوت ... ! از چه رو لالی و کور ؟

فریاد بکش ،‌که زندگی رفت به گور

گفتا که خموش ! تا که زندانی زور

بهتر شنود ، ندای تاریخ ز دور

بستم ز سخن لب ، و فرا دادم گوش

دیدم که ز بیکران ،‌دردی خاموش

فریاد زمان ،‌رمیده در قلب سروش

کای ژنده بتن ،‌ مردن کاشانه به دوش

بس بود هر آنچه زور بی مسلک پست

در دامن این تیره شب مرده پرست

با فقر سیاه.... طفل سرمایه ی مست

قلب نفس بیکستان ، کشت ... شکست

دل زنده کنید تا بمیرد نکام

این نظم سیاه و ... فقر در ظلمت شام

برسر نکشد ، خزیده از بام به بام

خون دل پا برهنگان ، جام به جام

نابود کنید . یأس را در دل خویش

کاین ظلمت دردگستر ، زار پریش

محکوم به مرگ جاودانی است ... بلی

شب خاک بسر زند ، چو روز آید پیش

این روزها همه جا بویژه دنیای مجازی و وبلاگهایش مملو از شعر و مطلب راجع به فصل خزان میباشد . خب منهم حیفم آمد که امیریه را با برگی پاییزی مزینش نکنم جایی که انصافا حتی حالا با این همه تغییر و دگرگونی هنوزهم با اولین درخت چنارش در جلوی بانک ملی میدان راه آهن تا آخرینش در پهلوی ومیدان تجریش (ولیعصر)زیباترین و جادویی ترین پاییز را داشته و دارد. اما ربط شعر بالا به پاییز بر میگردد به همان دوران گذشته و همان دوران مدرسه برای تهیه کتب درسی و لوازم تحریر با مادر بزرگ به کتابفروشی تابان (قبلا مطلبی درباره آقا تابان در اینجا نوشته ام)یا افشاری در امیریه سرپل امیر بهادر میرفتیم که در پیاده رو تک و توک برگهای طلایی را که پیشقراولان خزان بودند را میشد دید مخصوصا جلوی انتشارات افشاری وجود این برگهای زرین به ویترین کتابهای آن زیبایی خاصی میبخشید . اوایل که سواد درستی نداشتم جویده جویده و با تپق . . . عنوان کتابها را میخواندم که هنوز هم هر ساله با آغاز پاییزبرخی را بیاد میاورم, مانند کتابی با جلدی آبی کم رنگ با پری سفید (پر .ماتیسن) دیگری سلام بر غم ساگان و در گوشه ایی هم کتابی بود پرتره سیاهی روی آن بود که شکست سکوت کارو بود که نا خودآگاه با دیدنش غمی بدلم مینشست. سالها گذشتند و خواندن من هم بهتر شد ولی پاییز تکرار میشد و توقف هر ساله من جلوی ویترین ادامه داشت و این سه کتاب با چند تای دیگر همچنان در آن ویترین شیشه ایی جا خوش کرده بودند و بعد ها هر سه را ما در خانه داشتیم که خیلی ها هم داشتند غافل از اینکه در آینده ایی نه دورخود به غم سلامی جاودانه خواهیم داد و بناچار با پر ماتیسن پرواز خواهیم کرد تا غربت نشین شویم و سالها انتظار شکست سکوت را خواهیم کشید 

پینوشت :

مطلب را با کارو شروع کردم با برادرش ویگن هم به آخر میبرم.

سر کنم ای برگ خزان با تو قصه ای کهن

در این قصه کهن نکته ای بود نهان که بسوزد دل من

ناله ها ای برگ خزان خیزد از نهاد من

بر خاک افتادی و کس پی همدردی تو نکند رو به چمن

۲ نظر:

اقاقیا گفت...

مرسی حسین عزیز. منو بردی به همون سال های دور با کتاب کارو و پر ... یادش به خیر. خزان طلایی باد.

نیکابان گفت...

از نوجوانی دوست داشتم که اشعار کارو بخونم و 3دفتر شعرش رو از کتابفروشی های دست دوم و با چاپ قدیم خریده بودم

چه خوش آمدی شیرین برای پاییز که با کارو و ویگن به استقبالش رفتین....

واقعا که سالها هیجان پاییز درگیر انتخاب دفتر و مداد و....بود
البته کودکی من و جنگ و بحران اقتصادی... به نسل من خیلی فرصت انتخاب نمیداد....