۱۳۹۱ بهمن ۲۷, جمعه

آدامس سیگاری

من امشب باز بیدارم

میان خواب و بیداری

سمند خاطراتم پای می کوبد به سوی روزگار کودکی

دوران شور و شادمانی ها

خوشا آن روزگار کامرانیها به چشمم نقش می بندد زمانی دور همچون هاله ی ابهام ناپیدا

در آن رویا...

حمید مصدق
 
همانطور که درنوشته قبلی اشاره کردم در فیسبوک امیریه با حضور بچه محلها  که میتوانم بگویم تقریبا سه نسل میباشیم و یا به سه دوره تعلق داریم دور هم جمع شدیم و یا اینکه همدیگر را پیدا کردیم و هر کدام با گروه سنی خودمان خاطرات مشترکمان از روزگاران گذشته بویژه کودکی و مدرسه را مرور میکنیم و هر کدام در هرجایی که هستیم  دست کم با نوشتن یاد باد آنروزگاران را یاد باد آه و حسرت خود را بیان میکنیم و همین ها گاهی بهانه ایی برای خودنمایی دلتنگیها یم به محله ام و هر آنچه که در آنجا داشتم از دبستان تا رفقا از درخت توت جلوی سقاخانه تا خواندن تیتر روزنامه ها و مجلات آقای ماهرو رو دیوار دکانش آویزان  میکرد و مانند نوشته قبلی با بلیط دوریالی رفتن شاه عبدالعظیم و  . . . وقاچاقی از بالای نرده های سنگلج پسر بزرگهای فامیل ردم میکردند و من  با دیدن کبوترانی که شعبده باز گاردن پارتی از کلاه سیاه خود بیرون میاورد خودرا آلیس در سرزمین عجایب احساس میکردم وهمه را در این سرزمین عجایب شاد میدیدم و گاهی هم همینها بال پروازی میگردند تا به آنجاها پرواز کنم و دیداری تازه کنم اما افسوس همواره این بالها عاریه هستند و من برای باز پس دادنشان باید برگردم و دوباره خود را در آنجایی که بودم ببینم 
بعد از مقدمه بالا که باعث و بانیش همین خاطره ایی  است که میخواهم بنویسم میباشد 
از نیمه های دهه چهل که من بخوب بیاد دارم کارخانجات و تجار بزرگ برای جلب مشتری بن هایی را بعنوان جایزه در میان کالای خود قرار میدادند مثلا چایی گلستان  از بسته هاش سینی در میومد که با شنیدن این خبر بیچاره مادر بزرگ که بهترین چایی را بصورت باز اول مقداری امتحانی از زنده یاد آقای مهاجر میخرید وادارش کردم برای دلخوشی من چایی گلستان بخرد که شانسی در اولین یا دومین بسته حواله دریافت در آمد و مادر بزرگ نفس راحتی کشید  . محل دریافت جایزه یا همان سینی فلزی  طرح دار در کوچه ایی در بوذرجمهری تقریبا روبروی دهنه بازار بزرگ و مسجد شاه بود که با چه عشق و ذوقی پیاده از مهدی موش رفتم و گرفتم جای خود را دارد  طفلک مادر بزرگ شادی رهاییش از شر جایزه چایی چندان نکشید که نوبت پودر برف رسید که اگر چند بن را جمع میکردی قابلمه روحی زیبایی دریافت میکردی خوبیش هم در این بود با تحویل دادن آنها به شاد روان حاجی کربلایی که قابلمه های جایزه را مرتب طوری چیده بود که به آدمی چشمک میزد و وسوسه میکرد را در محل میگرفتی  باز یقه مادربزرگ را گرفتم برف بخرد اون بنده خدا که به پودر لباسشویی تاید فاب میگفت و به این بهانه دریا و برف بخوبی فاب تمیز نمیکنند زیر بار نمیرفت اما مهر مادر بزرگی وادارش کرد بسته کوچکی بخرد اما متاسفانه جعبه پوچ بود  و این بر خلاف تبلیغ پودر برف بود خلاصه  در خرید بعدیمان  از طرف مادر مادربزرگ علت را پرسیدم حاجی گفت در بسته های بزرگ و متوسط در میاید نه بسته کوچک سه زاری یادم نمیاد بالاخره ماهم  قابلمه گرفتیم یانه چون اینبار شرکت مینو که به رقابت با آدامس های خروس نشان آدامس شیک را در اندازه و مزه های گوناگون را به بازار داد  که نتوانست بازار را از خروس بگیرد خلاصه شرکت مینو هم مانند چایی و پودر لباسشو.یی و روغن نباتی و غیره که زنان را مشتریان این کالاها بودند را با جایزه جلب میکردند با عرضه آدامس سیگاری نقشه پول تو جیبی ما بچه ها را کشید برای اینکه همه مارا جلب کند عکس تک تک بازیکنان تیم ملی را در بسته ها پخش کرد و اعلام کرد هر کسی اگر همه اعضا تیم را تصویرش را داشته باشد و به مینو بدهد توپ فوتبال جایزه میگیرد قیمت این آدامس سیگاری گرانتر از شیک و خروس بود اما شوق برنده شدن قوی تر از این بود که گرانیش را حس کنی  بین بچه های مدرسه و کوچه تقریبا همه محلاتی که رفت و امد داشتم تب جمع کردن عکس همه را گرفته بود منهم برای اینکه هزینه ام کمتر شود با مهرداد دوتایی و شریکی  شروع کردیم.  در حیاط مدرسه مانند بازار بورس که اوراق بهادار, عکسها رد و بدل و تعویض میشدند و گاهی عکسهایی که کمیاب بودند از قیمت یک بسته آدامس و عکسش بیشتر خرید و فروش میشد که بعد از مدتی متوجه شدیم یکی دوتا از بازیکنان  عکسهایشان کمتر هست و  یکی از آنها که لیست را کامل میکرد اصلا انگاری نیست که بعد فهمیدم در محله های مختلف و یا شهرستانها بازیکنانی که ما داریم را کم دارند وگرنه کلاهبرداری در کار نبوده خلاصه تا اینکه در جایی عکس نایاب را  پیدا کردم و خیلی ارزان خریدم خودم را به مهرداد رساندم و مژده اش را دادم انروز در مدرسه بالاخره ما سری کامل بازیکنان را به بچه ها نشان دادیم که خیلی ها اه از نهادشان در آمد بچه پولدارها قیمت های بالایی برای عکس کمیاب پیشنهاد میکردند اما من مهرداد دوست داشتیم توپ را بگیریم  حال تنها میدانستیم کارخانه مینو چون یکبار از طرف مدرسه رفتیم در جاده کرج است و به ما خیلی دور و غصه رفتن به آنجا را میخوردیم تا اینکه خبر دار شدیم دفتر مرکزی در منوچهری و خیابان ارباب جمشید میباشد و توپ را باید از آنجا گرفت  خلاصه قرار گذاشته با شادی غیر قابل وصفی پای پیاده باز از مهدی موش راهی آنجا شدیم که دم در همینطور که علت آمدنمان را به دربان میگفتیم با  صدای دایی وسطی بخودم اومدم تازه یادم افتاد دایی ویزیتور و یا فروشنده محصولات مینو به فروشگاه ها میباشد . دایی وقتی عکسها را در دست ما دید پرسید برای گرفتن توپ آمدید و در ادامه گفت چند بسته آدامس خریدید تا توپ بگیرید و با دربان هردو خندیدند آنروز معنی خنده دایی را که بسادگی ما بود را نفهمیدم که با پول آدامسها لااقل میشد دوتا و یا شاید بیشتر توپ خرید  من و مهرداد بی صبرانه منتظر بودیم به محل برگردیم و توپمان را برخ بچه محل ها بکشیم              

هیچ نظری موجود نیست: