
سيمين غانم - گلهای رنگ 575 گوش کنید
کوچه ای هست که قلب من آن را // از محلههای کودکی ام دزديده است
تصویر کلاس اولیها در همین جا مرا برد به دوران کودکی که چقدر هم خوب بود بعد از یکهقته غم واندوه و ناراحتی یاد خیلی چیزها خیلی آدمها و . . و یاد آرزوهای آندوران خودم گاهی به بلاهت کودکانه خودم و آرزویی که داشتم خند ه ام گرفت برخی که هنوز هم دارمشان و بعضی ها که به آن رسیده ام و برخی نه و شاید چند تاییهم چه خوب که نرسیم در مجموع حال برای من همه آنها از هر قماشی که بودند هنوز هم شیزین و جالبند و حتی موجب میشوند خود را و چهانبینی ام را در آن برهه بهتر بشناسم و چند تایی را از هزاران را انتخاب کردم و فکر میکنم برای آنهایی که با روانشناسی کودک یا تعلیم و تربیت آن سر وکار دارند تجربه ایی باشد.
آرزوی اول: فکر میکنم ده یازده سالم بود که دوست داشتم منهم مثل آن پسره که اسمش یادم نیست یکی دو سالی از من بزرگتر بود و دوستمم نبود و مدرسش هم با من یکی نبود چون او مدرسه اسلامی میرفت منهم روزی روزگاری تکبیر نماز جماعت را بگویم که نمازگزاران کی فنوت بگیرند یا سجده بروند متاسفانه تمام مساجد دور و بر هم رزرو شده بود و بچه حاجی ها این کار را انجام میدادند تا اینکه در ماه رمضان که طبق عادت با مادر بزرگ بعد از اقطار مسجد میرفتیم شب جمعه هم بود خیلی شلوغ که بعضی ها در حیاط نماز میخواندند از پسره خبری نبود و بعد خادم مسجد را دیدم در تب وتاب فهمیدم طفلک خروسک گرفته پیر مردی پیدا شد از نمازش بگذرد کار پسرک را انجام دهد که با خواهش و التماس به خادم گقتم من میتوانم چند نقری هواداری کردند خادم پذیرفت چه حالی داشتم هم خوشال و هم میترسیدم از بد شانسی چند تا از هم مدرسه ایی ها هم آمده بودندو از طرفی بخاطر شلوغی بلند گورا هم راه انداخته بودند و به یاری پروردگار از پس آن بر آمدم وواژه سمع اله والحمده سبحان اله. . . که پسره گاهی تپق میزد را راحت ادا کردم بیشتر از اینکه صدایم درخیابان مهدی موش انعکاس پیدا کرده بود خوشحال باشم از شنیدن صدای مادر بزرگ که به دوستان فارس زبانش به لهجه ترکی میگفت پیسر منه یا به بلقیس خانم همزبونش میگفت منیم بالامدی .
آرزوی دوم: هجرت بود آنهم نه به آمریکا یا اروپا بلکه کربلا آنهم دلیلش این بود فوت پدر را قایم کرده بودند و مادر بزرگ که امام حسینی بود بنده خدا را کربلا فرستاده بود محمد رضا هم که هم سر نوشت بود باباش مکه بدون بازگشت روانه شده بود نمیدانم او هم دوست داشت مکه برود یا نه جالب این بود در گذشت پدر او که چون قامیلیش آدم شریفی بود را من شاهد بودم امروز برایم عحیب است که چطور در دعواها و بر خورد ها من هر گز به روی او نزدم که پدرش مکه نرفته بگذریم آری تمامی عشقم کربلا بود و بخاطر همین هم با میل با مادر بزرگ از این روضه به آن روضه میرفتم و چه فارسی چه ترکی ماجراهای کربلا را با جان و دل گوش میکردم و به جرات میتوانم اطلاعات من از تمامی هم سن و سالهای خودم بیشتر بود که با مرور زمان و درک واقیعت این آرزو نقش بر آب شد و امروز چقدر خوشحالم این حکومت تا کربلا راهی نیست آنزمان نبود اما در ادامه چه محمد رضا و چه خود من درسرنوشتمان هجرت بود اما نه برای یافتن گمشدگان عزیزمان .
آرزوی سوم:هرسال بویژه تابستان با مادر بزرگ میرفتیم تبریز و بعد از مدتی از آنجا هم چند روزی به رضاییه آن سالها حاجی با با یعنی پدر بزرگ زنده بود و در معروفترین محله تبریز راسته کوچه سکونت داشت و من هم در این سفرها در آن جا دوستی پیدا کرده بودم بنام مجیدو همیشه خوشحال که هم آورا خواهم دید و هم بابا بزرگ را که هر آنچه دوست داشتم مهیا میکرد و بزرگترین شادی من از سفر به تبریز خرید یک وسیله بازی بود مخصوص تبریز بود و خراطها آنرا میساختند و میفروختند چوبی بود مخروطی شکل شبیه گلابی میخی در نوک تیز آن که نح را دور آن میپیچیدی و پرتاب میکردی و همزمان نخ را هم میکشیدی که روی زمین مدتی چرخ میزد که یک یا دو قران قیمتش بود و نام محلی آن یه بزبان ترکی مازالاخ بود که برای یاد گیری من از حاجی بابا تا دایی ها و . . همه در تلاش اما داستان به اینجا ختم نمیشد چرا که بچه های کوچه یک نوعی از آن را داشتند سفارشی ساخته میشد و سوراخی داشت که هم خوب میچرخید و هم صدا میداد که به گفته آنها( اشک تکین آنگریر) میشه فارسی گفت مثل اسب شیهه میکشه ترجمه درستش مثل خر عرعر میکند و من که مثل آنها حرفه ایی نبودم و مازالاخم هم ساده و معمولی بود همین دلیلی میشدم برای تمسخر وخنده و تفریح آنان و موجب پناه بردن من به حاجی بابا که برایم مازالاخ صدا دار بخرد که اینهم مایه خنده اهالی خانه و توپ وتشر مادر بزرگ که فقط همین مونده پیرمرد به دنبال اسیاب بازی راهی بازار بشه و این داستان چند سالی تکرار شد و من همچنان در آرزوی داشتن آن که حاجی بابا از نزد ما رفت و اهالی خانه پخش و پلا شدند و خواسته منهم مشمول مرور زمان اما حال خود شهر تبریز که حاجی بابا را ومخصوصا مادر بزرگ را کهتنها آرزویش باز گشت به وطنش یعنی زادگاهش بود و بعد ازهجرت من به آن رسید رادر دل خود جای داده دیدنش تنها آرزوی بزرگ امروزم .
اینهم ترانه آرزوها از خواننده ایی که خیلی دوستش داشتم .
تماشاچی یا گوشه سینه ایی که پلاکارد سر در سینما گردد و در سر صحنه طوری قرش دهد و. . .تا جیب آقایون پر شود حال به چه قیمتی و انتظار مترسی و غیره بعد از صحنه منظور شهرزاد نیست دخترانی که در قبل از انقلاب به امید ستاره شدن به دام گرگهای سینمایی می افتادند واگر بنحو احسن سرویس میدادند در نقشی به کوتاهی یک فیلم تبلیغی سینه بندی پاره میشد و تجاوزی وبی سیرتی و. . واژه هایی که رایج آنزمان بود ودر ادامه دخترک رو بازگشت به خانواده را دیگر نداشت و تا مدتی میشد پای پارتی ها و بعد هم . .
شهرزاد را کیمیایی به سینما کشاند و این جا بود که خیلی ها را شناخت تا جایی که کتاب نام برده بالا را بهروز وثوقی هزینه چاپش را میپردازد و تصویر روی جلد را هم کارامیر نادری میباشد که آنزمان عکاس بوده راجع به شهرزاد و رابطه اش با کیمیایی و . . .در سایت اثر میتوانید بخوانید.
حال که آخر عاقبت شهرزاد قصه نویس و شاعر و رقصنده هنرمند این باشد وای بر حال آن دختران که اشاره شد بعد از انقلاب همان هایی که از این بندگان خدا نهایت سؤاستفاده را کرده بودند رنگ عوض کردند شدند سازنده و کارگردان و . . . فیلمهای انقلابی و جنگ واینجاست که باید گفت حیف از هنر هفتم که رسولانش اینان باشند.با شهرزاد شروع کردم و از تنگدستی او و بیوفایی یاران و دوران که برای یافتن فرزندانش که از بطن او بوجود آمده اند از کتابخانه ایی به کتابخانه در تردد و دلخوش به کپیه برگ برگ آنها و تنها آرزویش که جگر آدمی را آتش میزند یافتن سرپناهی است غیرازآسمان. جایی که بتواند در آن لختی بیاساید و به راحتی بخوابد و بنویسد. یخچال و تلویزیون داشته باشد. آن قدر پول داشته باشد که کتاب ومجله بخرد و آن قدرفرصت که آن ها را بخواند امیدوارم که هم بازیهایش و چه تماشگر های هنرش بویژه آنهایی که مراوده ایی داشتند و بهره ایی در جامعه عمل پوشاندن به لااقل نیمی از آرزوهایش که نیازمندیهای اولیه یک زندگی میباشد آستین ها را بالا برنند و کمر همت ببندند و نشان بدهند نه تنها نقش لوطیان و مردان در پرده سینما ایفا میکردند بلکه در زندگی روزمره خود نیز چنانند.
پرنده مهاجر
تلنگری بر آب زدم
سازی که زمین آنرا میشنود
آسمان آنرا میشنود
تلنگری بر گیجگاه عشق
رعدی سخت درمیگیرد
پرنده مهاجر تنم بال میگشاید و میخواند
زندگی اینگونه است
تلنگری بر دهان کاملترین انسان
پایان آرامش
و یا آغاز شورش
(شهرزاد)
تنها برای آشنایی آنهایی که ندیده اند و برای تجید خاطره ایی آنها یی که دیده اند صحنه ایی از رقصش در یکی از فیلمهایش