دیروز که اولین روز مدرسه بود میخواستم از یکی از بهترین معلم دوران مدرسه ام بنویسم بعد فکر کردم نوشته های اخیرم اندوهگین بودند از خاطرات شیرین آندوران بنویسم مثلا مثل روزی که پدر شهرام با زیرشلواری اورا دنبال کرده بود و او هم دبستان را امن دانسته وارد شده بود غافل از اینکه پدرش هم واردخواهد شد و دویدن این دو در حیاط مدرسه و شادی و هلهله ما یا خیس شدن کلاس و لا پوشانی خانم معلم که آب لیوان اوبوده ریخته و هنوز حرفش تمام نشده بود دست بلند احمد خانم اجازه پاهامون میسوزه که همه پی به خیسی زمین برده و از آن پس تا آخر دبستان احمد شاشو اسم هنریش گردیدیا خلیل که پدرش کبابی داشت و او همیشه بوی پی وچربی میداد و و و که شنیدن خاطره ایی از رادیویی و خواندن چندین وبلاگ که همگی به مهر و روز اول مدرسه یا کل آن لعن ونفرین کرده بودند که باز همگی حق هم داشتند از دوست که از دو ناظم که او و هم مدرسه ایی های اورا صبح ها وادار به شعار دادن میکردند یا خانم جوانی که نوشته بود کودکیش به لجن کشیده شده یا دیدن تصاویر دختر بچه های کوچولو در حجاب و . . .دلم خون شد که چگونه بهترین دوران حیات هر کودکی به بدترین مبدل شده بعبارتی چگونه کودکی بچه ها را گرفته اند یا به تاراج برده اند که نتایج مخربش نه در حوصله این نوشتار است ونه من علم آنرا دارم ونه صلاحیتش را که به آن بپردازم برای همین از نیت خود منصرف شدم تمامی دوران مدرسه را از ابتدا تا انتها در ذهنم زیر و رو کردم تا ببینم منهم تنفری و تلخی پیدا میکنم یا تاثیری حس میکنم از یاد آوری خاطره ایی . هرچه بیشتر گشتم کمتر یافتم نه نمره تک نه تجدیدی و ردی وتنبیه فیزیکی و غیره وذالک نراحتم نمیکند بلکه از یاد آوری اینها هم لذت میبرم و اگر آنروز دلخور شده بودم حال میبینم مثل چاشنی غذا لازم بوده و نتیجه مثبتی در من وزندگیم داشته خلاصه تمام خاطره تلخ من دو سه تا بیشتر نبودند که آنها هم بجز یکی مقطعی بودند وگذرا مانند خاطره اولین روز دبستان کلاس اول تازه وارد شده بودیم و خانم معلم بترتیب قد که همه تحته سیاه راببینند در نیمکتها نشانده بود فضای عجیبی بود برخی منتظر پقی بودند بزنند زیر گریه از محدود شاگردان شاد کلاس بودم در همین حین صدای دادو فریاد و گریه در حیاط مدرسه پیچید دقیقه ایی بعد صدای تفه ایی به درکلاس خورد و معلم در را باز کرد فراش مدرسه به اتفاق دونفرکشان کشان پسر بچه گریان را وارد کردند و رفتند خانم معلم مهربان که همچون نام خانوادگیش فرد بود اورا ساکت کرد چند ماهی از این واقعه نگذشته بود همان چند نفری که ناصر را آورده بودند اینبار خود باچشمانی گریان آمده و اورا بردند که بعد فهمیدیم پدرش مرده و شاید همین هم باعث نزدیکی من به او شد تا نتیجتا دوستان صمیمی باشیم و همان سالها در یکی از بن بستهای کوچه سعادت همسایه دیوار بدیوارهم شدیم و اما تنها وتنها خاطزه تلخ ماندگار مربوط به هادی میباشد او در کلاس دوم با ما همکلاسی شد بچه تپلی ولی کوچکی بود با آنکه یکی دوسالی از ما بزرگتر بود هر چند وقتی غیبتهای طولانی داشت که فهمیدیم سخت بیمار است وخوب میشد میامد و بیماری که عود میکرد غیبت با این اوصاف با هر جان کندنی بود طفلک معصوم تا کلاس پنجم با ما همراه بودتا آن روز لعنتی که هادی دو سه روزی نیامده بود و ما فکر میکردیم باز حالش خوب بشود خواهد آمد بعد از زنگ تفریح خانم معلم ما با چشمانی سرخ شده از گریه بیچاره از یکطرف سعی میکرد جلوی گریه خودرا بگیرد و از طرفی طوری بما بفهماند همکلاسی ما دیگر نخواهد آمد تمام کلاس نه تمام مدرسه شوکه شده بود ند باید اینرا هم بگویم معلمین انصافا سنگ تمام گذاشتند با ما یک هفته ایی آتش بس اعلام کردند نه درس جدیدی نه تکلیف زیادی چه آنهایی که معلم ما نبودند ما را دلجویی میدادند حال این مشیعت الهی بود و طبیعی اما هنوز در ذهن من مانده و هر بار عکس اورا میبینم همه چی زنده میشود و . .حال از خود میپرسم چگونه میتوان از بچه هایی که در دوران جنگ بر میدانهای مین پر پر شدند یا آنهایی که همکلاسیهایشان به خاطر روزنامه ایی اعدام شدند و یا بچه هایی که معلمشان بخاطر زبان مادری آنها جانش را از دست داده اند خواست مهر را مدرسه را دوست بدارند و از آن خوب بنویسند.
تصاویر از ایسنا
۱ نظر:
سلام.من هم از اینکه بچه ها را به زور چادر و چاقچور و پسر و دختر بودن...اینقدر زورکی بزرگشان میکند،دلم میگیره
ارسال یک نظر