سالهای اول بعد از انقلاب بود و زمان مثل حالا چند روزی به عید مانده که نمیدانم از کجا این فکر یا ایده پیدا شد که ماهی سفره هفت سین بقروشم شاید جای خالی آن سالهادر سفره هفت سین من و مادر بزرگم با تمام زیبایی و صفا و . . که داشت بخاطر اینکه مادر بزرگ اعتقاد داشت ماهی برای او آمد ندارد یا بقول خودش ( بالابالیغ بیزه توشمز) این یکی را کم داشت چیزی که برای من هرسال حسرتی شده بود حال بدینگونه عقده ها سرباز زده بود و یا بی برنامگی که از پس انقلاب گریبان مارا گرقته بود منکه در تمامی دوران کودکیم هرگز برنامه کودک و کارتون نگاه نکرده بودم حال با افراد کوچک خانواده از مدرسه موشها و گوریل انگوری و . . از حنا یا هانا دختر مذرعه تا پسرک شجاع نگاه میکردم و تمام هفته هم منتظر محله برو بیا و حکایات هپلی که بی انصافها آنرا هم جلویش را گرفتند القصه تصمیم خودرا گرفته بودم و میدانستم اگر بیان کنم مادر بزرگ مخالفت خواهد کرد که همانطور هم شد که وقتی دلایل و انگیزه خودم را گفتم بالاخره نرم شد و رضایت داد مشکل بعدی جا بود میدان شاهپور یا مهدی موش نه امکان داشت ونه خودم میخواستم امیریه را هم سالها بود که ماهی فروشها بین خودشان تقسیم کرده بودند تنها جایی که مد نظرم بود و متاسفانه با کسبه اش آشنایی نداشتم جلوی سینما ستاره بود که درست مابین ماهی فروش چهاراه معزالسلطان و انتظام جنب دبیرستان محمود زاده که بدبختانه با این یکی آشنایی و رفاقتی داشتیم حال داشتم رقیبش میشدم سروگوشی آب دادم دیدم جلوی سینما خالیست خیالم راحت شد از بابت تهیه ماهی هیچ مشکلی نداشتم چون دوسال سربازیم که در کلانتری بود و میدان شوش و مولوی و . . جز حوزه ما بود هر سال پشت انبار گندم از خیابان ری که وارد میشدی ماهی فروشها و کسانی که پرورش میدادن همانجا کنار خیابان خرید وقروش میکردند و سبیل پاسبان و سرباز همراهش را هم چرب میکردند که سد معبر آنها را نادیده بگیرد میشناختم دبه ایی خریدم راهی میدان شوش شدم یکی دو تایی مرا شناختند و درد دل میکردند سرکار زمان شما خیلی بهتر از الان بود و . . که صد تا ماهی از یکی از آنها خریدم وسی جهل تا هم تنگ ماهی که فروشنده آنهم آشنا بود و دوسه تا لگن و وسایل لازمه دیگر که با وانت باری راهی امیریه شدیم وسایل را تخلیه کرده بغل جوی آب چیدم با خجالت و . . رفتم سراغ ساندویچی جنب سینما آب خواستم و پرسیدم که بساط من مزاحم او که نیست بنده خدا با فروتنی آب راداد و گفت از نظر مدیر سینما اشکالی نداشته باشد او حرفی ندارد با بلیط پاره کن سینما هم اتمام حجت کرده و او از طرف مدیر رضایت داد نزدیکیهای ظهر بود که رسما بساط ماهی فروشی من بکار افتاد ماهی ها را به سه اندازه مختلق جدا کرده در لگن ها ریختم و چند تایی هم در تنگ روی جعبه های میوه قرار دادم و هزینه هایم را حساب کردم و تلفات اهتمالی را هم حساب کردم وقیمتی که روی ماهی ها گذاشتم یا تنگها تقریبا نصف قیمت ماهی فروشهای دیگر بود طوری که بعضی مشتریها وقتی قیمت ارزان را میشنیدند قکر میکردند ماهی ها کمی و نقصانی دارند راهشان را کج میکردند میرفتند ظهر با تعطیل مدرسه ها یکهو سر من غلغله شد بجز آنکه قیمتها ارزان بود در چانه زدن را هم باز گذاشته بودم تا همه بتوانند بخرند یادش بخیر بغل سینما مغازه تازه ایی بود که دوتا پسر جوان همسن وسال خودم پتو و لحاف و. . میفروختند که گاهی میامدند پیش من کارم را زیر نظر میگرقتند حتی کمک هم میکردند کارکنان سینما و ساندویچی و جوراب استارلایت و کفش ملی خلاصه باکسبه آن دور و بر دوست شدیم و همین باعث شد فکر حمل وسایل تا خونه و دوباره بردن آنهم حل بشه هرکدام تفبل کردند که گوشه ایی از بساط مرا جا بدهند و بنده خدا ها هم صبحها هم در چیدنش و هم زمانی که ماهی و سایل کم میشد من میرفتم تهیه میکردم موقع تخلیه از وانت کمک میکردند شده بود همان ضرب المثل همسایه ها یاری کنید تا من شوهر داری کنم البته در آن فضای غمگین آنروزها برای آنها هم شده بود هم فال و هم تماشا و اتفاقهایی که میفتاد و یا ماحراهایی که پیش میامد را من برایشان تعریف میکردم .
مثل پسر بچه خوش زبانی که اول صبحی با ماهی مرده ایی تو کیسه پلاستیکی که در روی آب شنا میکرد سراغم اومد عمو این ماهیه مرده عوضش کن کیسه را گرفتم گفتم خوابیده همان حین خالی کردم توی جوی آب, آب ماهی را برد به پسرک گفتم دیدی بیدار شد شنا کرد ماهی زنده ایی دادم و رفت یا روزی باز پسر بچه دیگری با دوسه تا سکه یکقران و دوریالی پیشم آمد که ماهی بخرد دلم نیامد دست خالی روانه اش کنم پولهایشرا گرفته ماهی کوچکی دادم ده دقیقه ایی نگذشته بود دیدم چند بچه را با سکه هایی در دست دنبال خودش راه انداخته دوستان میخندیدند من لذت میبردم و قول گرفتم دیگر اگر کسی را نیاورد به دوستانش هم ماهی بدهم روزی نبود که عده ایی رفتگان مرا دعا نکنند از زنان و مردان کارگر و زحمتکش تا پیر زنان و پیرمردان و . . . به مادر بزرگم گفته بودم که دو هفته برای سرکیسه کردن مردم نمیخواهم ماهی بفروشم و از عید سواستفاده کنم بلکه هدفم شاد کردن مردم مخصوصا بچه هاست و کسبه هم برای همین بود که پشتیبانی میکردند من بخاطر تاریکی نزدیک غروب جمع میکردم آنها اصرار میکردند لامپی بدهند یا چراغ زنبوری بیاورند میگفتم مشتریهای من در روشنی روز میایند آنسال یکروز به عید مانده چند ماهی هم که مانده بود بین دوستان تقسیم کردم وبالاخره عید آمد و سال تحویل شد و سالی نو آغاز شدو ماه ها گذشت تا اینکه آنسال هم به اسفند رسید و باز دو سه هفته ایی به عید مانده بود با آنکه کار داشتم اما بیاد عید گذشته افتادم و تک تک لحظه هایش از جلوی چشمانم رژه میرفتند
مثل پسر بچه خوش زبانی که اول صبحی با ماهی مرده ایی تو کیسه پلاستیکی که در روی آب شنا میکرد سراغم اومد عمو این ماهیه مرده عوضش کن کیسه را گرفتم گفتم خوابیده همان حین خالی کردم توی جوی آب, آب ماهی را برد به پسرک گفتم دیدی بیدار شد شنا کرد ماهی زنده ایی دادم و رفت یا روزی باز پسر بچه دیگری با دوسه تا سکه یکقران و دوریالی پیشم آمد که ماهی بخرد دلم نیامد دست خالی روانه اش کنم پولهایشرا گرفته ماهی کوچکی دادم ده دقیقه ایی نگذشته بود دیدم چند بچه را با سکه هایی در دست دنبال خودش راه انداخته دوستان میخندیدند من لذت میبردم و قول گرفتم دیگر اگر کسی را نیاورد به دوستانش هم ماهی بدهم روزی نبود که عده ایی رفتگان مرا دعا نکنند از زنان و مردان کارگر و زحمتکش تا پیر زنان و پیرمردان و . . . به مادر بزرگم گفته بودم که دو هفته برای سرکیسه کردن مردم نمیخواهم ماهی بفروشم و از عید سواستفاده کنم بلکه هدفم شاد کردن مردم مخصوصا بچه هاست و کسبه هم برای همین بود که پشتیبانی میکردند من بخاطر تاریکی نزدیک غروب جمع میکردم آنها اصرار میکردند لامپی بدهند یا چراغ زنبوری بیاورند میگفتم مشتریهای من در روشنی روز میایند آنسال یکروز به عید مانده چند ماهی هم که مانده بود بین دوستان تقسیم کردم وبالاخره عید آمد و سال تحویل شد و سالی نو آغاز شدو ماه ها گذشت تا اینکه آنسال هم به اسفند رسید و باز دو سه هفته ایی به عید مانده بود با آنکه کار داشتم اما بیاد عید گذشته افتادم و تک تک لحظه هایش از جلوی چشمانم رژه میرفتند
ماجراهای شیرینش و شادی مشتریان بچه های کوچک و و . . دیدم اگر پارسال هوس بود امسال وظیفه است از این رو دوهفته مانده دوباره بساط خودرا علم نموده وتک و توک مشتریان پارسال پیدایشان میشد و برخی از سرنوشت ماهی سال پیش میگفتند واین بار بیشتر از سال پیش دعا میکردند و رحمت برای رفتگانم میطلبیدند که با آنکه همه چی سر بفلک رسانده ماهی های من هنوز هم همان قیمت سال پیش را دارند و متاسفانه سال های بعد یا فرصتی نبود و یا اینکه دیگر من آنجا نبودم و هنوز باگذشت ربع قرنی هر سال این موقع که میشه یاد یکایک مشتریانم میفتم با کیسه های پلاستیکی حاوی ماهی های من امیریه را طی میکنند و مختصر شادی که من هم در آن سهیم هستم را به کاشانه های خود میبرند یاد یکایکشان که مرا در رسیدن به مقصودم یاری کردند یاد باد.
۹ نظر:
حسین عزیز حالا من شدم حامی ماهی ها این ماهی طفلکی رو از این تنگ خلاص کنید که ظرف گرد عمر ماهی را خیلی کم می کند. یکی از محاسن این غربتستان در این است که خیال آدم از بابت شکار شدن ماهی هایش توسط گربه راحت است
یاد ان دوران به خیر من اما با علاقه کارتونها را تماشا می کردم.
ممنونم از دعوتتان سلام مرا به خانم محترمتان برسانید. دوست من صالیحا پاکستانی است و بعضی مواقع با ترکها تفاوت زیادی دارد.
سلام
این هفت سین ها هم حکایتی دارند
امیدوارم همیشه روزگارت عید باشه و هفت سین
به کلبه وبلاگ ما هم یه سری بزنی خوشحال می شیم
حسین گرامی با درود و مهر فراوان از محبتت ممنونم.
حسین عزیز
یاد شبها و روزهای عید وطن بخیر
در بلاگ نیوز لینک کردم
چه روزگاری
یادش به خیر
درود بر حسین عزیز - هموطن - هم محله ایی و دوست عزیز و گرانقدرم.
دقیقا" محلی را که آدرس داده بودید را به یاد دارم - اگر اشتباه نکرده باشم در دهه شصت بود و درست روبروی مغازه عزیز آقا ( فروشگاه استارلایت ) ... در مورد فروشگاه ماهی و آکواریوم - دقیقا" سومین مغازه بعد از طلافروشی خوش نیت - یعنی اول فرش فروشی - سپس طلا فروشی - مغازه فروش ماهی های تزئینی و سپس آرایشگاه زیبا ( حسن آقا ) تا جایی که یادمه در اثر برق رفتن های مکرر گویا کار فروش ماهی زیاد مقرون به صرفه نبود و سپس تبدیل به عطاری شد .
چندی پیش که به امیریه رفته بودم درست روبروی داروخانه یعنی نبش دیگر مهدی خان کتابفروشی بوستان بود که هنوز نیز وجود دارد - آنزمان پسرک جوان بسیار مودبی و در این روزگاران مردی را در دهه شصت سالگی همراه با انبوهی از مو و ریش سفید دیدم .
با بهترین آرزو ها
طبیعت نگهدارت .
سلام حسین جان.خاطره قشنگی بود.آقا اگه خواستی دوباره بساط ماهی فروشیت رو پهن کنی رو من هم حساب کن!
قربانت!
حسین جان با درود
عسلی عکسی برایت فرستاده به همراه شاخه ایی از گل که میخواد تقدیمش بکنه به تو مهربان دوست داشتنی که هر بار با پست های زیبایت مامانی را به دنیای شیرین " خانه پدری " میبری .
http://i42.tinypic.com/2u6mebt.jpg
طبیعت نگهدارت .
az khandane in matlab be ghadri lezzat bordam ke vasf napazir ast ... shirin tarin khaterat zamani zibatar mishavand ke ba digaran taghsim shavand
ارسال یک نظر