نوشته های آخرم جملگی از امیریه بودند و از زمانهایی دیگر, برای اینکه دوستان کسل نگردند مصمم بودم, که سوژه امروزم خارج و بدور از آن باشد که گویی نیرویی نا مریی جز این میخواست .نه دلیلش میهمانبرنامه صدای آمریکا بود کسی که نه تنها افتخار امیریه بلکه تمامی میهن و حتی آسیا بود و هست و برای شخص من که عمریست تاجیم (استقلالش مینامند)جدای بچه محلی بازیکن تیم محبوبم بود. آری این میهمان عزیز برنامه ناصر حجازی بود .
از دوروز مانده به پخش این برنامه که برای دیدنش لحظه شماری میکردم شده بودم پسرک سیزده چهارده ساله آنزمانهای شاد و بیدغدغه . . , درست همان حال و هوایی را داشتم که با دوستم مهرداد زمانی که خبرنگار افتخاری مجله دختران پسران بودیم وناصر حجازی میهمان ماه دعوت شده از طرف موسسه در دهه اول پنجاه بود, که من و دوستان خبرنگار دیگر باید با مصاحبه میکردیم و یادگار آنروز عکسی با او بود که متاسفانه مثل خیلی چیزهای دیگردر گذر زمان از دست رفته است. باری برای این دیدار تازه با دروازه بان تیم تاج و ملی اینبار بر صفحه مونیتورو دنیای مجازی لحظه شماری میکردم و بیقرار بودم و همین بیقراریها در طول این دوروز گاهی پرتابم میکردند به امجدیه که اورا میدیدم با یارانش آندرانیک , کارو , پرویز ,مهدی, اکبر و غلامحسین . . . وارد میدان میشوند و ما آبیهای آنزمان یکصدا در جواب لنگیها میگوییم تاج سرورته و آنها با گفتن شش تایی ها از پس بسکوت در آوردن ما و ما دقیقه نود و رنگ آبی اسمان رابرخ آنها میکشیم و یا مرا میبرد به امیریه و منیریه به خیابان میامی که نشانش نانوایی سنگی سر وساندویچی شوخ با الویه خوشمزه اش که در شهر یکتا بود که دبیرستان ابومسلم که اورا به ورزش ایران هدیه کرده بود در این خیابان فرعی قرارداشت وبیاد میاورم آقای بهلولی معلم ورزش زحمتکش آنجا را که شاگردان دبیرستان به نام بهلولی کچل بین خودشان مینامیدنش این مرد ورزش دوست برای بچه های تیمش از جیب خودش نان بربری میخرید و جمعه ها در همان امجدیه با پرچمی در دردست کمک داوری میکرد و خط نگهدار حاج ابوالحسن داور بود همان داوری که لنگیها وقتی خلاف میلشان سوت میزد تاج ابوالحسن میگفتندش و بازیاد حسین معلم تجدیدیهایم و تاجی شدنم میفتم که جدای از خویشاوندی دوستم بود و او بود که پایم را به امجدیه باز کرد و مثل اکبر افتخاری چپ قوی داشت با او که در کوچه درگاهی مینشستند وخانه آنها بودم برای خرید آدمکهای فوتبال دستیش از قصد راهمان را بسمت مسجد فخریه کج میکردیم که شاید ناصر را در بنگاه پدرش ببینیم وسلامی بدهیم و اگر نبود در برگشت به بستنی فروشی سر البرز میرفتیم تا به بهانه خوردن بستنی هویج شاید آنجا پیدایش کنیم و راجع به بازی جمعه بپرسیم. آری این دوروز را با تمامی این افکار و بیاد آوردنها پشت سر گذاشتم تا اینکه لحظه موعود رسید. با پخش موزیک برنامه ریتم طپش قلب منهم عوض میشد با آنکه عکسش را بارها اینجا و آنجا دیده بودم ومیدانستم برف گذشت روزگار بر بام بدن او هم چون من نشسته و ردش بر چهره اش جاگذاشته اما با تمام این دیدنش و شنیدن صدایش بعد از سالها آنهم در غربت لطف دیگری داشت تا اینکه بالاخره بر صفحه حاضر شد در آغاز برنامه من شده بودم همان پسرک سیزده چهرده ساله چند دهه پیش ولی با شنیدن حرفهای قهرمان که با بزرگواری غم درون را پنهان میکرد طنین صدایش اورا لو میداد و همین بهانه ایی میشد به امروزم برگردم و اورا با بازیکنانی که دراین سرزمینی که اینک خانه من شده آنهایی که هم زمان با او توپ میزدند و به اندازه او و یارانش برای میهنشان افتخار کسب نکرده اند چگونه میرسند و ارج قربی دارند ودر سرزمین من در طول این سالها با او و یارانش و اصولا تمام ورزشکارانی که در میادین و استادیومهای جهان سبب به صدا در آمد سرودمان و به اهتزاز در آمدن پرچممان شده اند چه کرده و میکنند. غرقه در این افکار و اندوهی که وجودم را در بر گرفته صدای مجری که اعلام میکند بیننده ایی از طریق تلفن پرسشی دارد مرا از آن افکار می رهاند که میشنوم این بیننده که در همین سرزمین عاریه ایی من سکونت دارد شکوه و گلایه میکند, که چرا میهمان برنامه در برابر پرسشهای سیاسی محافظه کاری میکند و به شعار دادن نمیپردازد ,که از نظر من و حتی مجری بیطرف برنامه این ایراد گرفتن یخ و بی مزه ایی از جانب کسی که در جایی امن و امان زندگی میکند و معلوم نیست , او خود و هم فکرانش چه گام مثبتی برای میهنشان برداشته اند و گلی بسرش زده اند که چنین انتظاری از او و یارانش دارند .آیا به حاشیه رانده شدنشان توسط نامحرمان ورزشی مسلط به سازمان ورزش که آنها وادار به گوشه عزلت نشینی و یا به خانه بدوشی آواره جهان گشتن نمودند, کافی نیست ؟که ماهم نیشی و نیشتری به زخمهایشان بزنیم. برای من از حبیب که جانش را داد تا پرویز که هنوز هم بی پروا حرفش را میزند تا ناصر که سکوت میکند وغمش را به درون دلش میریزد وتمامی این عزیزان که نان به نرخ روز نخوردند و رنگ عوض نکردند پیوسته قهرمان بوده و خواهند بود.
به یاد آن پسران نوجوان
-
*حکایت پسران سیزده ساله*
روز هشتم آبان ماه 1359 خبر رسید که پسرک سیزده ساله ای به نام *محّمد حسین
فهمیده*، نارنجک به کمر بسته و زیر تانک رفته و هم دشمان ...
۲ هفته قبل
۸ نظر:
حسین جان
ممنون بچه محل عزیز
گرچه من آن سال ها طرفدار پرسپولیس وبه قول تو لنگی بودم، اما ناصر حجازی هم مدرسه ای عزیز ما بود که بارها در مسابقه های ورزشی (او علاوه بر فوتبال در تیم والیبال وبسکتبال مدرسه ی ابومسلم هم بازی میکرد)مدارس گلویمان را برایش پاره می کردیم. او عاشق فوتبال بود و یادش به خیر که بسیار آدم نازنینی بود.
چنین آدم هایی، همانطور که اشاره کرده ای، دراین سرزمین کفر بسیار ارج وقرب دارند وحداقل از یک زندگی مرفه بی دردسر برای تمام عمر برخوردارند اما درایران هنرمندان وورزشکاران و نویسندگان ودانشمندان اگر مجیز گو نباشند یا درغربتند ویا در فقر وبیماری ویا درحبس.
راستی یک اشتباه لپی هم دریادداشتت کرده ای دبیرستان ابومسلم که شش سال به آنجا رفتم درخیابان میامی بود نه درخیابان مهدیه (که کمی پائین تر بود).
زنده باشی
نق نقو
درود بر حجازی بزرگ و شما که اینگونه نوشتید. درود بر شما که حق را دیدید. از سایت هواداران ناصر حجازی بازدید کنید. اگر کاری داشتید پیام یا ایمیل بدید.
ولي ما خيلي رنجيديم ازش.لاقل ميتونست بگه من به خانواده هاي در گذشتگان و آسيب ديدگان تسليت ميگم و بذارين نظرمو نگم.يا يه چيزي تو اين مايه ها.اون آقا كه از المان زنگ زد حرف دل خيلي هارو زد.واسه چي اينهمه محافظه كاري .اونكه كم سختي نكشيده بود تو ايران.طنين صدا به چه دردي ميخوره حسين آقا .نيازي به شعار دادن نبود يه همدردي كافي بود به دور از همه ي گلايه ها/پدر خود من به خاطر اينكه مربي واليبال دختران بود تو دادگاه بهش گفتند بيا بگو غلط كردم و عوض ميشم تا ما سر كار برگردونيمت.كاري كه خيلي از ورزشي هاي قديمي كردند ولي پدرم بخاطر اينكه قبول نكرد هم سالها خونه نشين شد از نظر ورزشي و هم پايه حقوق بازنشستگيش چون دادگاهيه خيلي كمتر از بقيه بازنشسته هاست.يكم هواي بچه محلتونو زيادي داشتين ها:)
ولي ما خيلي رنجيديم ازش.لاقل ميتونست بگه من به خانواده هاي در گذشتگان و آسيب ديدگان تسليت ميگم و بذارين نظرمو نگم.يا يه چيزي تو اين مايه ها.اون آقا كه از المان زنگ زد حرف دل خيلي هارو زد.واسه چي اينهمه محافظه كاري .اونكه كم سختي نكشيده بود تو ايران.طنين صدا به چه دردي ميخوره حسين آقا .نيازي به شعار دادن نبود يه همدردي كافي بود به دور از همه ي گلايه ها/پدر خود من به خاطر اينكه مربي واليبال دختران بود تو دادگاه بهش گفتند بيا بگو غلط كردم و عوض ميشم تا ما سر كار برگردونيمت.كاري كه خيلي از ورزشي هاي قديمي كردند ولي پدرم بخاطر اينكه قبول نكرد هم سالها خونه نشين شد از نظر ورزشي و هم پايه حقوق بازنشستگيش چون دادگاهيه خيلي كمتر از بقيه بازنشسته هاست.يكم هواي بچه محلتونو زيادي داشتين ها:)
سلامی گرم هوای بچه محلتون خوب داشتین البته در ایران دیگه از ایشان استقبال خوبی نمیشه دلیل مختلف داره وچون نمیخوام پشت کسی حرف برنم شمارا ارجاع میدم به مطبوعات ورزشی ایران در ضمن کسی از ایران نمیتونه در مورد هیچ چیزی صریحا نظر بده اگر دوست تداره بیفته توی .... متاسفانه انسانها هم به مرور زمان عوض میشوتد یکی هم همین ناصر حجازی ولی باز ناخواسته رفتید به امیریه
موفق وشادباشید با بهتریتها ارزوها برای شما
سلام حسین آقا
ممنونم از لطف همیشگیتون
اتفاقا من و همسرم هم آبی هستیم و اصرار عجیبی داریم که ناصر حجازی خیلی خوش تیپه :)
تختی زمانی جهان پهلوان شد که سر وقتش موضع گیری کرد...یک موضع گیری درست از نوع مردمی..وگرنه!
دوستان عزیزی که اینجوری موضع گیری کردند روزی که برخی واقعیتها مشخص شود عذاب وجدان خواهند گرفت. شما چه می دونید پشت قضیه چی بوده؟ آقای موسوی خودش لال مونی گرفته بعد ناصرخان جون خودش و خانواده اش رو بذاره وسط بیاد چی بگه؟ دلتون خوشه ها. شما چه می دونید چه اتفاقی افتاده؟ چرا ابطحی اون حرفها رو تو زندان زد؟ چون جون خانواده اش در خطر بود. ناصرخان هم ... بگذریم. سیاست و شما سیاسی ها همه چی رو به گند می کشید.
ارسال یک نظر