۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

پلیس در خدمت مردم . . .

تصویر ماه نو برای شمس عزیزم . . .

داستان من این روزها شده دو ضرب المثل عامیانه که اولی خر لنگ منتظره . . . طوری که کافیه چیزی بشنوم یا بخوانم و ببینم یک سری خاطرات که بنوعی با آن رابطه ایی داشته اند جلو چشمم صف میبندندو اینجاست که مثل دوم شامل حالم میگردد میشوم مانند عزیز دوردونه حسن کبابی که هر چه میدید و میشنید دلش میخواست برای مثال همین مطلب آخر شهربانوی عزیز در زن متولد ماکوبا عنوان باتوم که او با قلم شیواو سلیس همیشگیش با نثر مخصوص خودش که هر خواننده ایی را جذب خودش میکند. باری از خواندن این نوشته که لذت فراوان بردم چرا که این وسیله که نوعی اسلحه سرد میباشد و عوام چوب قانونش مینامند در این دوسه ماهه اخیر به تکرار در اینجا و آنجا نامش را دیده ایم و در خبرها بگوشمان خورده و پیوسته به همراهش که با آن سرها شکسته شده و . . . که همه به آن آگاهند که هدف به تکرارش در اینجا نیست. آری در نوشته یاد شده بالا در وبلاگ مذکور برای اولین بار از چهره مهربان و نوع استفاده بهتر از آن رسم شده که خواندنش برای دوستانی که نخوانده اند را توصیه میکنم.
بعد از خواندن مطلب بود یادم افتاد که ای دل غافل من در دوران سربازی که پلیس بودم تا با در کنار پلیسها در خدمت مردم باشم, حدود یکسال از خدمتم با خود باتون حمل کرده ام و از بختیاریم ناحیه ایی که باید برای امنیت اهالیش انرا دنبال میکشیدم امیریه و شاهپور , مختاری و خانی آباد تا مولوی خیابان ری , دروازه غارمیدان شاه و میدان شوش . . . بودند که بنوبت پستم عوض میشد و هرکدام این محله ها که قسمتم میشد که روز و شب در آن قدم میزدیم خاطرات شیرینی را برایم بجا گذاشته اند که به برخی فهرست وار اشاره ایی خواهم کرد مانند میدان طیب یا شوش که غروب که پستمان بود سر شب به میخانه ایی که در خیابان ری بود سر میزدیم تا ببینیم میدانی ها که مشتری آنجا هستند آیا در آرامش جامهای خودرا خالی میکنند یا اگر مزاحمی هست دکش کنیم که عیششان کور نشود که با مهر می زده ها که بزور جیبمان را پسته پر میکردند روبرو میشدیم و یا نیمه شبها برای حفظ میوه و تره بار کسبه پرسه میزدیم و برای خوردن چایی به قهوه خانه انبار گندم میرفتیم کارگرانی که کامیونها را خالی میکردند سیبی قرمز زیبایی یا هلوی رسیده سر جعبه را برداشته تعارفمان میکردند و با زور میخواستند که نوشجان کنیم. اصولا میدان شوش شاید تنها میدانی بود که هرگز نمیخوابید و هر ساعاتی آدمهای خود و کسبه خودش را داشت که مسافران شاه عبدالعظیم و حضرت معصومه هم نقش خودشان را داشتند وهمین اذدحام گاهی باعث تنش میان مردم میشد که برای پایان دادن به قایله پای ما وسط کشیده میشد و ما اوضاع را به حال عادی خود بر میگرداندیم با آنکه گاهی درگیری ها شدید بودند هرگز بیاد نمیاورم که باتوم من و پاسبانی که من کمکش بودم از حلقه فانوسقه ما بیرون آمده باشد.
خب بهترین زمانها مربوط میشد به ماه هایی که میدان راه اهن و امیریه و شاهپورخیابانهای فرعی و کوچه پسکوچه های آنها پست مابود که به گذشته نگاه میکنم میبینم گویی یک حس درونی که گویی خبر داشت که دست روزگار مرا به جایی پرتاب خواهد کرد که دستم از این محله پر از مهر و صفا کوتاه خواهد شد. روزها و شبهایی که در وجب وجب آن گام بر میداشتم احساس زیبایی توام با خوشنودی داشتم که بیداری من باعث میگردد هم محله هایم به آسودگی بخوابند و برای همین هم بود طوری گام بر میداشتیم که صدای پای ما مزاحم خواب اهل کوچه نگردد. حال که صحبت از امیریه میباشد حیفم میاید از کافه ایی در راه آهن نگویم که شبها سری میزدیم ببینیم همه چیز در امن و امان هست و دلخوری پیش نیامده ... این کافه که پاسبانها به نام صاحبش که زنی میانه سال بود کافه اقدس مینامیدنش درست اول امیریه بالاتر از پارک راه آهن قرار داشت که از کافه های دیگر حوزه مانسبتا شیک تر بود و مشتریانش هم آرام تر بودند و پاسبانها همیشه از مردانگی و دست و دلبازی این زن میگفتند که اگر همه پاسبانها گرسنه به مغاذه او بروند با کوفته برنجی خوشمزه اش شکمشان را سیر میکند ,بدون آنکه یکقران دریافت کند و از مدیرت او میگفتند که دکان خودرا چنان اداره میکند که هر گز صدای کسی بلند نشده ونزاعی صورت نگرفته و این تعریف و تمجدید همکاران چنان باعث کنجکاویم شده بود که انتظار میکشیدم خدمتم تمام بشود و شبی با دوستم با مشتریان آنجا هم پیاله گردیم که متاسفانه تغییرات و دگرگونیها دامان آنجا را هم گرفت و سرنوشت آنجا هم بسان اسلافش در گوشه و کنار شهررقم خورد و به ویرانی مبدل گشت و حسرتش برای همیشه در دل من ماند و دیگر اینکه بر سر آن بانو چه آمد؟ باز در میدان راه آهن وشلوغیش و مسافرانش که بهترین طعمه جیب برها و چمدان رباها بود و خلافکارهایی دیگری بود هم دلیلی نشدند تا باتوم ما از کمر ما بیرون کشیده شود بر تن و بدن کسی بوسه ایی بزند.قبل از آخرین مثال جای دارد که این باتوم که نمایی بیش در کمر من نبود و گاهی باعث کلافگی من میگشت که مانند دم زیادی باید همه جا میکشیدم در خوشی های خلق هم بکار میامد که وقتی صاحبان عروسی ها از کلانتری ماموری میخواستند و ما سربازها روانه چنین مجالسی میشدیم همین باتوم جا خوش کرده در کمر سوپاپ اطمینانی بود برای عروس و داماد جوان و خانواده شان که در محل های پایین مزاحمتهای خواستگاران رانده شده در چنین مراسمی دور از انتظار نبود که لا اقل دوسه بار خود درگیرش شدم, که با خوشی رفع مزاحمت میشد بدون اینکه نیازی به یاری یاور همیشه همراهم باتوم باشد.

۶ نظر:

آشنا گفت...

سلام
ممنون استاد

از عصر پنجشنبه دولت کودتا و به قول یکی از دوستام جنتی پاشو گذاشته رو سیم و اینترنت محدود تر شده.

به هر حال بزور ما هم مظلب میزاریم.
باز سپاس از کلامتان و همراهیتان

آشنا گفت...

سلام
ممنون استاد

از عصر پنجشنبه دولت کودتا و به قول یکی از دوستام جنتی پاشو گذاشته رو سیم و اینترنت محدود تر شده.

به هر حال بزور ما هم مظلب میزاریم.
باز سپاس از کلامتان و همراهیتان

ناشناس گفت...

Hi Dear Houssien
Thank you so much.I never ever had ice cream like Mah no
shamsedin Naderi
Scotts valley California

بیتا گفت...

سلامی به باران بی انتها تهران مثل همیشه عالی بود وزیبا مارا با خاطراتمان دوباره آشتی میدهد نمیدونم این مختاری وامیریه چه خاکی دارند که من هر چند بار هم که به انجا بروم کم رفته ام شما هم که همش مارا به گذشته های زیبامون میبرید واین عالی است
خدائیش از روز اول پیدایش این سلح سرد تاکنون فکرنکنم اینقدر که امروز استفاده میشه کاربردی تا حالا داشته
بازهم ممنون وسپاس از این همه نوشتار جالب ودلپسند
گفتم دلپسند یادم افتاد آگهی دلپسند در تویزیون آن زمان یاد هاله و ..... میشه یک مطلب هم در مورد آگهی های تلویزیون اون زمان بنویسید
شهر در امن امان البته به میمنت همین باتومها

پگاه گفت...

حسين عزيز .ممنون كه سر زدي .بله ياكريم هنوز وجود داره ولي حايگاهش مثل ساير حيوانات در ميان مردم تنزل كرده مردمي كه چماشون رو ، روي همه چيز بستن و فقط خودشون رو مي بينن.

mitra khalatbari گفت...

salam mano khateretun hast?