۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

کوچه . . .

با نوشتن سفر از مجموعه خاطرات شهریور و یاد آوری اولین و بهترین دوستم بیش از پیش و تمامی این مدت هجران و بی خبری هوایش را کردم . همین هم دلیلی بود بعد از مطلب یادشده به او بیاندیشم و تا آنجا که فکرم یاری میکند لحظه لحظه های زیبا و با هم بودنمان را مانند کتابی سطر سطرش را مرور کنم و آنها بودند که مرا سوق دادند به کوچه ایی که او سکنی داشت کوچه ایی که تا بهار امسال تنها خاطرات خوش از آن بیاد داشتم کوچه ایی که در کنار خیلی چیزها دبستان منیژه را هم در دل خود جای داده بود که خواهر کوچک که در بهار زمانی که پرنده های مهاجر به خانه باز میگردند,ا و خانه را ترک کرد. آری انگار همین دیروز بود با روپوش آبی آسمانیش با ربان سپیدی بر گیسوان با دوستانش از آن کوچه گذر میکرد, تاکلاس پنجم را در آنجا بپایان برد. نام این کوچه را فراموش کرده بودم که برق آسا به ذهنم رسید ,اما شک داشتم تا اینکه هم محلی گرامی بچه بلورسازی نق نقو به فریادم رسید و صحه گذاشت که حدس من درسته و نام کوچه صفا میباشد که باید بگویم که عکسهای الصاقی هم دست پخت خوشمزه اوست .باید اذعان بدارم فراموشی نامش برای عدم استفاده از اسمش بود که رسم بود. ما بچه ها کوچه ها را به نام دوستانم میشناختیم و نام گذاری میکردیم و این کوچه هم جدای از این قاعده نبود و تاهستم هم نخواهد بود و آنرا با نام کوچه مهرداداینا خطابش خواهم کرد.

کوچه صفا
کوچه مهرداد ایناهم مثل کوچه ما کوچه سعادت و خیابان نق نقو اینا بلور سازی مهدی موش را به خیابان مولوی وصل میکرد. از مهدی موش که مد نظر من است حساب کنیم, چند متری مانده به چهاراه معزالسلطان درست تقریبا روبروی کوچه بابل که مانند همان هم قابلیت ماشین رویی را تا چهار سو بازارچه ایی که سقاخانه ودبستان منیژه چند مغازه مواد غذایی در وسط کوچه را داشت و همینطور بخاطر پهنایش مستعد بازی فوتبال و شوت یکضرب بود که متاسفانه بندرت اتفاق میفتاد . در دهانه ورودی کوچه یک نبش آنرا حمام نمره کوچکی و نبش دیگرش را لبنیاتی ابرام آقا اشغال کرده بودند . ابرام آقا مرد خوش مشربی بود و برعکس کسبه دیگر که تردد مردم را از کنجکاوی زیر نظر داشتند که بدانند کی باکیست و چه میکند او سرش بکار خودش بود و از محسنات دیگر دکان او کشک خوبی بود که داشت طوری که مادر بزرگ تنها آنرا قبول داشت و هروقت آش رشته وکشک بادنجان داشتیم مرا با کاسه ایی راهی آنجا میکرد که منهم بخاطر دیدن مهرداد با کله میرفتم. کنار آن لحاف دوزی بود که با هم مسلکانش فرق چشم گیری داشت که بجای پنبه و پشم تمام مغازه اش و پیاده رو را با ابر پوشانده بود که با وردستش با چسباندن آنها و پر کردن داخلشان با ابرهای خورد شده نازبالش و متکا تولید میکرد, که با خوشان هم قهر بودند کنار انهم دکان کوچه و تنگ و باریک آقا عبداله بود که ویترین کوچکی داشت که نمونه کارهایش را جا داده بود که منبت کاری و خاتم کاری که بیشتر جاکبریتی و قاب عکس درست میکرد که زمانهایی که منتظر بیرون آمدن مهرداد جلوی مغازه اش می ایستادم میدیدم چگونه با مهارت تکه های کوچک را کنار هم قرا میدهد آقا عبداله غریبه نبود برادرش ابراهیم هم دبستانی ما بود و پدرش هم بقول بچه ها حاجی مو پنبه ایی معروفترین و درستکارترین بقال محل بود . آخرین مغازه این سر کوچه هم در ست روبروی خاتم کاری رویگری اوستا حسین مسگر بود که با او نزدیکی بیشتری داشتیم کار او هم هنری بود و هم آدم خوش مشربی بود همینطور که با پنبه قلعی را به ظرف مسی میمالید که سفید شود با ما از خاطراتش و شیطنت هایش صحبت میکرد و جذابیت دیگر مغاذه او با آنکه خانه اش در چند قدمی دکانش بود و زن و بچه داشت اما ناهارش را خودش در آنجا درست میکرد, هنوز هم بعد از سالها بوی چلو خورشت او با روغن کرمانشاهی که در قابلمه های مسی روی کوره ایی که ظروف را گرم میکرد درست مینمود وبا بوی ذغال و قلع و مس در هم می آمیخت و تمام مغازه اش و تا بخشی از کوچه را پر میکرد را از یاد نبرده ام ,همینطور مهری را ,دختر زیبای کوچه را, دختری که شاید او هم حالا در گوشه ایی از این جهان در خلوت خویش چون فروغ با حسرت به کوچه ایی که از کودکی و نوجوانیش دزدیده نگاهی میاندازد و بیاد میاورد پسرانی که با موهای ژولیده . . عاشقش بودند میاندیشد که اینبار باد بجای بردن دختر روزگاران خوش را با خود برد و فرزندان محله را چون برگهای پاییزی هر کدام را بگوشه ایی پرتاب نمود.. اولین بار مهرداد نشانم داد دختری بود در آستانه گرفتن دیپلم که سه چهار سالی از ما بزرگتر بود با دوستانش که از مدرسه میامد با سارافون سورمه ایی رنگش چنان تاثیری نداشت که برای خرید یا کاری با چادر گلدارش عبور میکرد که از لحافدوز تا اوستا حسین با نگاه هایشان تحسینش میکردند و تا بچه فسقلیها که با دیدنش بازی فوتبال خودرا تعطیل میکردند که خدایی ناکرده توپشان به چادر زیبای او نخورد و یکی یکی چون سربازانیکه به فرمانده خود سلام میدهند به او سلام میدادند و میدیدی که با جوابی که میشنوند رنگ سرخی بصورتشان میدود و برخی هم که در سن ما بودند اب شدن قند را در دلشان میشد حس کرد, منکه غریبه ایی در آن کوچه بودم اینها مایه تفریحم میشد اما آنچه که هنوز هم معتقدم هر چه پیش میامد تمامی اینها از صفا و یکرنگی بود و عشقها و دوستی هایی که در این کوچه ها وجود داشت که آنزمانها درآنها حاکم بود و قوانینی که خود آدمها برای خود وضع کرده و پایبندش بودند وتمامی همانها نه تنها برای انسانها دوران خوشی را قلم میزدند بلکه حتی حیوانات و گیاهان هم بی بهره نمیگذاشت .میدیدی چگونه هر کاسبی با پیت حلبی به نهالی که نزدیک دکانش غروب آب میدهد خشک نشود و خواهر و برادر کوچکی با آشغال گوشت اهدایی قصاب زیر گذر به سیر کردن گربه بیخانمان محل میپردازند بدون آنکه توپ و تشری از بزرگی و همسایه ایی نصیبشان گردد . کوچه مهرداد اینا جذابیتها و گفتنیهای بسیاری دارد که مثلا میتوان از ازدحام بچه ها و بزرگترانشان در بعد از ظهر یا غروب تابستانها گفت که در حال گذر بودند تا به کوچه ایی که زیر بازارچه آنجا بود و به اتوبان کودک امیریه راه داشت برسند همان جایی که طنین صدای ترانه های شاد ش با صدای هلهله بچه ها تا پاسی از شب بر سکوت کوچه را میشکست و یا صدای همهمه دختر بچه ها در حیات دبستان منیژه و یا موقع خروجشان تمام کوچه را پر میکرد جاری بودن زندگی را برخ اهالی میکشید و عجبا بجای شکوه و شکایت , اهالی به خویش میبالیدند که میزبان این غنچه های خندان و بچه های ایرانند.

۸ نظر:

ناشناس گفت...

بچه محل جان
باز یکشنبه ای مارا هوایی کردی!
آن حمامی که سر کوچه ی خدایاری بود حمام مرجان بود ومالکش عموی بهترین دوست من مسعود بود که خانه شان در خیابان بلورسازی یا اسفندیاری شمالی کمی بالاتر از مهدی موش بود. سرخیابان اسفندیاری شمالی هم مغازه ی کوچکی بود که آبغوره وترشی می فروخت وشیشه های بزرگ سرکه وترشی وآبغوره را روی رف های دورمغازه می چیدکه با دیدنشان دهان آدم آب می افتاد.
یادش به خیر.
از بابت عکس ها هم ممنون
نق نقو

soran گفت...

سلام
از خواندن مطالب وبلاگتان خوشحال شدم،خوشحال می شوم که سری به وبلاگ من هم بزنید و اگر تمایل داشتید تبادل لینک کنیم؛منتظر دیدگاهتان هستم.

سپیده گفت...

سلام
باز با توصیف قشنگتان این کوچه ها را برای ما مجسم کردید ....و ما هم محو تماشای آن دختر زیبا شدیم!
ممنون

پاسدار طبيعت ايران گفت...

درود بر شما
خواندن اين داستان كوتاه مرا به ياد دوران كتابخواني ام از داستانهاي بزرگ علوي، صادق هدايت و جلال آل احمد و دولت آبادي مي اندازد. در مورد توصيف افراد محله بسيار جذاب قلم زديد. راستي واقعاً مردم آن دوران، با حيوانات كاري نداشتند و حتي كمك حال آنها هم بودند چرا يكدفعه اينقدر ضد حيوان شدند. مگر دوران ابرام آقا مردم ايران مسلمان نبودند، با حيوانات مهربان بودند الان دشمن سرسخت انها شده اند. اي كاش مي شد همه شان را به يك سرزمين نوراني انتقال داد. ما نيز همراهشان مي رفتيم تا از شر اين نامردمان نجات پيدا مي كرديم.

بیتا گفت...

سلامی گرم به بچه محل عزیز گرامی
اولا که در ایران عکسهای وبلاگتان باز نمیشه مگر با فیلترینگ که اونم امروز باز نشد ومن عکس را ندیدم وجواب میدهم ونظرم هم اینها با دیدن عکس ادم بیشتر حس اونجا را پیدا میکنه از خاطرات نگید که داغ دلمو تازه میکنید اخه ما اینجا کسی را نداریم که از اون همه صفا وصمیمت ومحبت اون روز بگیم ونگویند که اینها همش خاطره شده ورفته ولی برای من هرگز اینها نمیروند وکهنه نمیشند خوشحالم که اینجارا پیدا کردم که حرف دلم میزنه
بهتربنها وبازهم بهترینها نصیب شما

nasim گفت...

hosein jan,mamnoon az comentet.
bayad dar javabe soalet begam ke dar tamam alman in harkat hamzaman ejra khahad shod

افرا و پاییز گفت...

با اینکه اصلا با نوستالژی بازی میونه ندارم ولی خوب نوشتی!

Unknown گفت...



خیلی جالب نوشته بودید مخصوصا که یاد پدربزرگ من هم بودید سپاس / نوه ی استاد حسین مسگر هستم