بعد از پشت سر گذاشتن 25 آذر (روز مادر)همزمان با خرازی های محل که دستی به ویترین های خود میکشیدند و تتمه کادوهای و نوشته های مربوط به روز مادر را دور میکردند ;در مقابل میوه فروشی های میدان شاهپور به تکاپو میفتادند و بساط سور و ساط شب یلدای مردم را فراهم میکردندو هندوانه و خربزه های انباری را بیرون میاوردندو در کنار میوه های فصل مانند پرتقا ل و نارنگی و . . . جای میدادند. آنزمانها که هنوز لامپهای پرنور و مدادی وجود نداشتند این کسبه برای رئگ و جلا دادن به کالاهای خود از چراغهای زنبوری پایه دار و بی پایه استفاده میکردند که پیوسته میدیدی شاگرد ان مغازه در پی تعویض طوریها هستند یا اینکه مشغول تلمبه زدن . یادش بخیر کمی دور تر ها; میدان شاهپور واقعا میدانی بود که در وسطش حوض و گیاهی داشت که بعدها برای تسریع شدن ترافیک آنرا برداشتند . آنزمانها برای اطلاع جوانتر ها فروش میوه بنحو دیگری بود . از این قرار که در تابستان خیار و کدو و بادنجان دانه ایی فروخته میشدند و در زمستان هم مرکبات و غیره ;تایین نرخ آنها هم بر اساس تازگی و طراوتشان و کوچکی و بزرگی آنها بستگی داشت بعنوان مثال پرتقال ریز آبگیری دهشاهی و بترتیب یکقران و سی شاهی که بزرگتر و مجلسیش دوزاربود.باری ما مردمان خوش آنروزگاران به از امروز, همانطور که گفتم بعد از فروکشی موجهای روز مادر اینبار اسیر امواج شب یلدا شده و خود را رها میکردیم که مارا به طولانی ترین شب سال ببرند.
مادر بزرگ یکروز مانده به شب یلدا زنبیل پلاستیکی خودش را برمیداشت و با هم راهی میدانشاهپور میشدیم که اگر همزمان با آجیل مشکل گشای ماهانه او بود اول به قنادی سر ظفر الدوله میرفتیم که هم صاحبش مومن بود و هم مغاذه اش رو به قبله که بهمراه آجیل جعبه کوچکی شیرینی هم میخردیم و بعد به سمت میوه فروشیها روانه میشدیم و بهمراه انار و میوه فصل خربزه ایی در خور خود میخردیم .متاسفانه دو سال پیاپی خربزه ما خراب و یخزده در آمدند البته دلیلش فقر تکنیکی نگاهداری وانبار ویژه بود خلاصه همین باعٍث شد که چند سالی خریدش را تحریم کنیم.
در این روز در مدرسه در دوران دبستان بیشتر از زمان دبیرستان از صبح بچه ها در جنب و جوش بودندو راجع به یلدا حرف میزدندو لحظه شماری میکردند تا زنگ تعطیل مدرسه بصدا در بیاید که با شنیدن آن برای خروج ازدحامی میشد که هر کسی سعی میکرد زودتر خارج گردد. در طول راه همین شتابزدگی را در مردم رهگذر محله میشد دیدکه با پاکتهایی از کالا در تردد بودند.
شور و شوق شب یلدا موجب میشد که آنروز بچه های کمتری در میدانگاهی جمع بشوند البته کوتاه شدن روزها از چند هفته پیش از رونق آنجا کاسته بود میدانگاهی محل پهنی بود که با عقب نشینی خانه حسن آقا در وسط کوچه مطیع الدوله بوجود آمده بود که محل بازی ما و بچه های نسل قبل از ما و بعد از ما بود که از والیبال و فوتبال و شوت یکضرب و بیخ دیواری و لیس پس لیس و . . .در انجا بازی میکردیم.باری کسادی بازار میدانگاهی و شب یلدا و وجود کرسی و فرار از سرما همگی دست بدست هم میدادند که خودرا سریع بخانه برسانم که حاصل یا جایزه آن چایی داغ سماور نفتی ما بود که با تکه شیرینی از مادر بزرگ دریافت میکردم ,با جاگرفتن در کرسی در جای خودم آنرا نوش جان میکردم.از معجزات این شب طولانی یکی هم عجله من و بموقع نوشتن مشقهایم بود تا بتوانم از مراسم شب یلدا بیشتر استفاده نمایم. مادر بزرگ اجازه میداد که از کرسی بعنوان میز تحریر استفاده کنم, اما نوشتن خط درشت و ریز بخاطر مرکب و دوات و ترس از برنامه آینده آن که سرنگون شود غدغن بود .از بد حادثه نمیدانم تقریبا هر سا ل دراینروز کنار مشقها خط درشت هم بود. نکته جا لب اینکه نمیدانم چه علتی داشت که هر سا له هر معلمی که میامد و هر کلاسی که بودیم سوژه خط درشت ما توانا بود هر که دانا بود و ادب مرد به ز دولت اوست و چند تای دیگر بود.
قبلا بارها در نوشته های قبلی نوشته ام که من و مادر بزرگ عاری از وسایل صوتی و بصری بودیم و شبهایمان را با چیستان و قصه و . . . بسر میکردیم که شب یلدا هم جز این نبود. در آن شب ویژه بعد از شام و نماز مادر بزرگ او سینی مسی قدیم نسبتا بزرگش را روی کرسی قرار میداد میوه و آجیل و تخمه های خربزه و هندوانه که خود خشک کرده و بو داده بود را قرار میداد همینطور پیاله ایی انار دان کرده برای من و میوه ها ی دیگر که او گاهی از شبهای یلدای گذشته اش از خانه پدرش تا خانه پدر بزرگم تعریف میکرد وموقعی چیستانی را مطرح میکرد وموضوعات دیگر که برخا با آنکه خیلی از آنها تکراری بود باز من با دل و جان گوش میکردم و حتی گاهی خود از او میخواستم برایم تعریف کند و از کارهای دیگرمان کبریت بازی بود و بعضا با مشاعره کردن با تک بیتی های ترکی فالی میگرفتیم و دست آخر هم هر کدام جای خود جای خواب خود را روبراه میساختیم و با خاموش کردن چراغ و قصه ایی از شاه عباس که لباس مبدل میپوشید و بمیان خلق خود میرفت تا رنج و دردشان را بفهمد و به آرزوهایشان جامه عمل بپوشاند توسط مادر بزرگ از آنطرف کرسی برایم تعریف میکرد, شب یلدای ما بپایان میرسید ولی همین قصه ها مرا وادار میکردند آرزو کنم که ایکاش شاه ما هم مانند شاه عباس میان مردم میا مد و بعد این پرسش برایم پیش میامد که شاه اگر چنین کند و من با او روبرو شدم از من از آرزویم بپرسد کدام آرزویم را بگویم که اینجا پلکهایم سنگین و سنگین تر میشدند و در آخرین لحظاتی که خواب تمام وجودم را فرا میگرفت در همان حا لت آرزو میکردم که صبح که بیدار میشوم ایکاش حیاط را برف گرفته باشد .
مادر بزرگ یکروز مانده به شب یلدا زنبیل پلاستیکی خودش را برمیداشت و با هم راهی میدانشاهپور میشدیم که اگر همزمان با آجیل مشکل گشای ماهانه او بود اول به قنادی سر ظفر الدوله میرفتیم که هم صاحبش مومن بود و هم مغاذه اش رو به قبله که بهمراه آجیل جعبه کوچکی شیرینی هم میخردیم و بعد به سمت میوه فروشیها روانه میشدیم و بهمراه انار و میوه فصل خربزه ایی در خور خود میخردیم .متاسفانه دو سال پیاپی خربزه ما خراب و یخزده در آمدند البته دلیلش فقر تکنیکی نگاهداری وانبار ویژه بود خلاصه همین باعٍث شد که چند سالی خریدش را تحریم کنیم.
در این روز در مدرسه در دوران دبستان بیشتر از زمان دبیرستان از صبح بچه ها در جنب و جوش بودندو راجع به یلدا حرف میزدندو لحظه شماری میکردند تا زنگ تعطیل مدرسه بصدا در بیاید که با شنیدن آن برای خروج ازدحامی میشد که هر کسی سعی میکرد زودتر خارج گردد. در طول راه همین شتابزدگی را در مردم رهگذر محله میشد دیدکه با پاکتهایی از کالا در تردد بودند.
شور و شوق شب یلدا موجب میشد که آنروز بچه های کمتری در میدانگاهی جمع بشوند البته کوتاه شدن روزها از چند هفته پیش از رونق آنجا کاسته بود میدانگاهی محل پهنی بود که با عقب نشینی خانه حسن آقا در وسط کوچه مطیع الدوله بوجود آمده بود که محل بازی ما و بچه های نسل قبل از ما و بعد از ما بود که از والیبال و فوتبال و شوت یکضرب و بیخ دیواری و لیس پس لیس و . . .در انجا بازی میکردیم.باری کسادی بازار میدانگاهی و شب یلدا و وجود کرسی و فرار از سرما همگی دست بدست هم میدادند که خودرا سریع بخانه برسانم که حاصل یا جایزه آن چایی داغ سماور نفتی ما بود که با تکه شیرینی از مادر بزرگ دریافت میکردم ,با جاگرفتن در کرسی در جای خودم آنرا نوش جان میکردم.از معجزات این شب طولانی یکی هم عجله من و بموقع نوشتن مشقهایم بود تا بتوانم از مراسم شب یلدا بیشتر استفاده نمایم. مادر بزرگ اجازه میداد که از کرسی بعنوان میز تحریر استفاده کنم, اما نوشتن خط درشت و ریز بخاطر مرکب و دوات و ترس از برنامه آینده آن که سرنگون شود غدغن بود .از بد حادثه نمیدانم تقریبا هر سا ل دراینروز کنار مشقها خط درشت هم بود. نکته جا لب اینکه نمیدانم چه علتی داشت که هر سا له هر معلمی که میامد و هر کلاسی که بودیم سوژه خط درشت ما توانا بود هر که دانا بود و ادب مرد به ز دولت اوست و چند تای دیگر بود.
قبلا بارها در نوشته های قبلی نوشته ام که من و مادر بزرگ عاری از وسایل صوتی و بصری بودیم و شبهایمان را با چیستان و قصه و . . . بسر میکردیم که شب یلدا هم جز این نبود. در آن شب ویژه بعد از شام و نماز مادر بزرگ او سینی مسی قدیم نسبتا بزرگش را روی کرسی قرار میداد میوه و آجیل و تخمه های خربزه و هندوانه که خود خشک کرده و بو داده بود را قرار میداد همینطور پیاله ایی انار دان کرده برای من و میوه ها ی دیگر که او گاهی از شبهای یلدای گذشته اش از خانه پدرش تا خانه پدر بزرگم تعریف میکرد وموقعی چیستانی را مطرح میکرد وموضوعات دیگر که برخا با آنکه خیلی از آنها تکراری بود باز من با دل و جان گوش میکردم و حتی گاهی خود از او میخواستم برایم تعریف کند و از کارهای دیگرمان کبریت بازی بود و بعضا با مشاعره کردن با تک بیتی های ترکی فالی میگرفتیم و دست آخر هم هر کدام جای خود جای خواب خود را روبراه میساختیم و با خاموش کردن چراغ و قصه ایی از شاه عباس که لباس مبدل میپوشید و بمیان خلق خود میرفت تا رنج و دردشان را بفهمد و به آرزوهایشان جامه عمل بپوشاند توسط مادر بزرگ از آنطرف کرسی برایم تعریف میکرد, شب یلدای ما بپایان میرسید ولی همین قصه ها مرا وادار میکردند آرزو کنم که ایکاش شاه ما هم مانند شاه عباس میان مردم میا مد و بعد این پرسش برایم پیش میامد که شاه اگر چنین کند و من با او روبرو شدم از من از آرزویم بپرسد کدام آرزویم را بگویم که اینجا پلکهایم سنگین و سنگین تر میشدند و در آخرین لحظاتی که خواب تمام وجودم را فرا میگرفت در همان حا لت آرزو میکردم که صبح که بیدار میشوم ایکاش حیاط را برف گرفته باشد .
شعر حافظ شب یلدای این مطلب را دراینجا بخوانید.
روزها و روزگارانتان به سپیدی برف و عمرتان همچو یلدا باد.
روزها و روزگارانتان به سپیدی برف و عمرتان همچو یلدا باد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر