۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

باغ معیر . . .


مستان خرابات ز خود بی خبرند

جمعند و ز بوی گل پرکنده ترند

ای زاهد خودپرست باما منشین

مستان دگرند و خودپرستان دگرند

رباعی بالا از شاعر و ترانه سرای بنام رهی معیری میباشد کسی که زمانی که در ایران بودم و هرجا نامش را میخواندم و یا در آغاز گلهای رنگارنگ رادیو از دهان گوینده اش که بیشتر هم آذر پژوهش بود میشنیدم فورا یاد کوچه باغ معیر و آب انبارش و حمام و مسجدش میفتادم . اوایل آگاهیم بحدی نبود که بدانم رهی نوه معیر که همان معیر الممالک معروف میباشد و حال هم که بیرون هستم باز نام او علاوه بر آنچه که گفتم یاد مادر بزرگ می اندازد و آن دنیای بی دغدغه آنروزگاران که دل آدمها پر از مهر و فضای شهر و کوچه هایش پر از صفا بودند ,آنزمانهایی که آنقدر کوچک بودم که دست و یا گوشه چادر مادر بزرگ را میگرفتم و بعدها هم بزرگتر شدم دنبالش روان میشدم و با هم از بازارچه شاهپور یا قوام الدوله میگذشتیم و نزدیک کوچه کلیسا براست میپیچیدیم ووارد کوچه باغ معیر میشدیم کوچه ایی که از باغ تنها نامی داشت ولی در گوشه و کنار اما هنوزمیشد آثاری دید. از پرچین دیوارها قدیمی و هشتی جلوی خانه ها و در های چوبی کلون دارو کاشی های نقشدار و آجر خام و دیوار و پشت بامهای کاهگلی که با بارش باران عطرشان کوچه را پر میکرد وهمینطور در نزدیکیهای پاییز که صاحب خانه ها به مرمت بام و دیوار میپرداختند جلو خانه ها حوضچه هایی از گل و آب و کاه بود که بچه های شیطان با چوبی سوراخی در بدنه این حوضچه ها ایجاد میکردند وتا اب آن سرازیر شود و باز بوی خوش کاهگل بود و شاید همین بافت تقریبا قدیمی اینجا بود که آنرا از دو گذر قلی و مستوفی که مدرن شده بودند که قدمتی یکسان داشتند جذابیت خاصی به آن میداد. در هر صورت هر سه موازی بودند و شاهپور را به پاچنار وصل میکردند . من و مادر بزرگ از این کوچه باغ خودرا به سید نصر الدین میرساندیم که برای من تنهای بدون همبازی تفریح بود و برای او عبادت و . . در طول راه تا به مقصد برسیم جوی باریک آن که آبی هم چون اشک چشم داشت ما را دنبال میکرد جوی آبی که در روزهای زمستانی هر چقدر که هوا سرد میشد آب زلال آن ولرم و گرمتر و بر عکس در تابستانها با شدت گرفتن گرما سرد تر شدن آبش که هدیه ایی بود الهی برای کارگران کارگاه های کوچک که با آب ان به سر و روی خود صفایی میدادند و مردم سالها با هم اختلاف داشتند عدهایی آنرا آب شاه و عده ایی آب فرمانفرمایش میدانستند و همین مردم آنهایی که سن و سالی داشتند باغ معیر که دیگر وجود خارجی نداشت را وسعتش را از شاهپور تا پاچنار و پشت سید نصر الدین و از جنوب بازارچه تا قنات آباد و خیابان مولوی میگفتند , باغی بوده با درختان میوه و این جوی را هم یادگاری آز همان ایام و همان باغ میدانستند که حال سالها بود جریان داشت و از کوچه و پست کوچه ها مار پیچ وار میگذشت و حتی خانه هایی هنوز بودند که از حیاطشان عبور میکرد و خودر به گذر قلی و مستوفی و درخونگاه نیز میرساند. امروزه در شعر های رهی که یقین دارم از این باغ و کوچه اش الهام گرفته و در آنجا سروده من بوی کاهگل را میشنوم و حس میکنم وخودرا در آنجا میابم و چقدر خوشحالم که نامش به بزرگمردی که تمام اسباب رفاه محله ایی را فراهم کرده بود را در روزگارانی که بسان بسیاری از نکو نامان از تاریخ حذفش کرده اند چون خودش و هنرش جاودانگی بخشیده است . در باره خاطرات سید نصر الدین اگر عمری بود در آینده خواهم نوشت و این مطلب را هم با شاهکاری از روانشادان رهی و خالقی و دلکش بپایان میبرم. یاد هرسه و تمام آنهاییکه به فرهنگ و هنر خدمتی کرده اند همواره گرامی باد. بشنویید . . .

تصویر حمام معیراگر هنوز مانده باشد .

لینک در بالاترین

۱ نظر:

ناشناس گفت...

حسین عزیز
چقدر زیبا به قلم کشیدی .گر چه اجبار ما را به گوشه دیگری پرتاب کرده اما قلم روان و سلیس شما اوج دلتنگی و احساس غربت را کاهش و تسکین دهنده است
سلامت بر قرار باشید
shamy