از خزان 40 که پیش مادر بزرگ جای گرفتم و یا بعبارتی این موجود یگانه دوست داشتنی با از خود گذشتگی نگاهداری مرا پذیرفت مانند کیف دستی یا زنبیل خریدش شدم که هر کجا میرفت مرا باخود میبرد و آنهم بیشتر روضه و مسجدو زیارتگاه بودکه برای او عبادت و برای من تفریح و تفرج بود . در فواصلی هم هر از چند گاهی دیدار قوم و حویش و آشنایان هم در برنامه مان بود, که یکی از آنها دیدار عموی مادرم و خانواده اش بود که خانه آنها در انتهای امیریه و پشت بیمارستان نجات توی کوچه مریخ که روبروی مدرسه هدف پسران بود که برای رسیدن به آنجا باید از میدان منیریه میگذشتیم و داخل کوچه بهبودی که بالای البرز قرارداشت میشدیم و همین مجاورت خانه آنها به چهارراه پهلوی پایین (تقاطع خمینی و ولی عصر) باعث شده بود که هر اتفاق خاصی که در آن حوالی رخ میداد برای آگاهی بیشتر دیدار آنها را بهانه کرده و راهی خانه شان شویم, مثل فردای 15 خرداد 42 که وقتی منیریه را پشت سر گذاشتیم پر از مامور بود و از البرز به بعد هم تانکها قرار داشتند تا از کاخ مرمر که شاه هنوز ساکن آنجا بود حفاظت بکنند و اتفاق بعدی هم که چند سال بعد ما را به خانه عمو کشاند تاج گذاری شاه و فرح بود که قرار بود کالسکه آنها از کاخ مر مر برای اجرای مراسم, آنها را به کاخ گلستان ببرد که در امیریه مردم زیادی در حرکت بودند که بعد از منیریه تمام خیابان و پیاده رو ها پر از جمعیت بود که عدو سبب خیر شد تا من با پسر میزبان که هم اسم خودم بود با بچه هایی که آنجا بودند دل سیر بازی کنیم و آنچنان مشغول بودیم که اگر هورا کشیدن و دست زدن و جاوید شاه گفتنهای مردم نبود متوجه عبور خانواده سلطنتی نمیشدیم خلاصه ,این رویدادها و از همان جا ,خاطرات من از منیریه پایه ریزی شدند و با گذشت زمان همینطور بر آنها انباشته شد مخصوصا از زمانی که بزرگتر شدم و دیگر اجازه تنها بیرون رفتن راداشتم که از همان زمان میدان منیریه دیگرمحلی برای گذر گاه بیگاهم نبود که حظور در آنجا گویی تکلیف روزانه ام شده بود که به دلایل فراوانی بسویش کشیده میشدم تا خاطرات شیرینم ازاین میدان قدیمی و اصیل رقم بخورند . اگر تمام 28 سال خاطرات ایران بودنم را میخواستم و یا میتوانستم در کتابی بگنجانم بعد از امیریه ومحله مان بخش عمده ایی از آن را منیریه و خاطراتش به خود اختصاص میدادند ,از خرید توپ و آدمکهای پلاستیکی از فروشگاه های ورزشی که تعدادشان هم کم نبود, برای میز فوتبال دستی حسین پسر عمو تا دیدار دوستانی که بعد از پایان دبستان از هم جدا شده بودیم و هر کدام از ما به مدارس دیگری رفته بودیم مثل رهنما در منیریه و ابومسلم در نزدیکی آنجا و کارون . . . و یا قرارهایمان را با بچه ها در منیریه میگذاشتیم که برای اینکه پول بلیط اتوبوس را پس انداز کنیم و در استخر معینی قطاب بخوریم از منیریه پیاده بسوی باباییان راه میفتادیم و یا کلاس های تقویتی و تجدیدی فضیلت که این یکی را دو سالی تابستانها برای تجدید هایم مشتری دایمش شده بودم و خواهر همیشه زنده یادم که تنها یک بار و یک تجدید آورده بود تابستانی همراهم بود که دو ماه فراموش نشدنی از آن روزها برایم بجای بماند و باز حظور در این میدان بهانه ایی میشد که با دوستان تاجی بسمت مسجد فخریه راهی بشیم که شاید ناصر حجازی را در بنگاه پدرش ببینیم و سلامی بدهیم و درآستانه ورود به دهه پنجاه باز منیریه پلی بود برای شیک پوشی و مد روز پوشیدنمان که از آنجا خودرا به چهار راه لشگر میرساندیم با بیست تومان سفارش دوخت شلوار داکرون پارچه گشاد میدادیم . این خاطرات فشرده ومختصر تنها مشتی از خروار میباشد چرا که منیریه برایم ده ها و صدها . . . خاطرات قد و نیم قد دیگری دارد که هرکدام برای خود حکایتی میباشند که اگر فرصتی و مناسبتی بود و عمر نیز یاری کرد خواهم نوشت و برای حسن ختام حیف است که اشاره ایی به الویه شوخ که نه در تهران که در سراسر ایران تک بود نکنم که بعد از انقلاب که تمام جذابیتهای منیریه که مرا جلب میکردند یکی پس از دیگری از بین رفتند و دوستان هم بنوبت آواره شدند, تنها خوشمزگی اولویه شوخ که مزه ایی از روزگاران خوش گذشته را هنوز داشت مرا وادار میکرد راهم به منیریه کج گردد و باز همان هم آخرین خاطراتم از منیریه شدند که با خود اینجا آوردم .آنچه که مرا وا داشت که این نوشته را بنویسم,آتش سوزی و حفره ایجاد شده در این میدان بود که وقتی روی سایتها خبر سوختنش ظاهر شد غمی وجودم را گرفت که احساس میکردم که با سوختنش همان برگهای دفتر خاطراتم از منیریه سوختند و حفره هم جای خالی همان برگها میباشند که تنها مسکن حال پریشانم در آن لحظه خوشحالیم از عدم خسارت جانی بچه محلی بود .
بیاد روزگاران خوش گذشته Yesterday When I Was Young گوش کنید . . .
به یاد آن پسران نوجوان
-
*حکایت پسران سیزده ساله*
روز هشتم آبان ماه 1359 خبر رسید که پسرک سیزده ساله ای به نام *محّمد حسین
فهمیده*، نارنجک به کمر بسته و زیر تانک رفته و هم دشمان ...
۳ هفته قبل
۱۲ نظر:
با سلام
شما خشک شویی که بالاتر از میدان منیریه باز شده بود را یادت می آید . بسیار بزرگ بود و من تا آن زمان و حتی بعد از آن به یاد ندارم محلی به این بزرگی بوجود آید . بسیار شیک و مدرن و بسیار مودب درست مثل بر و بچه های امیریه و منیریه ! ( کمی به خودمان برسیم )
تا جایی که یادم هست اخوی کوچک بنده نیز از مشتریان پرو پا قرص اون شوخ با اون الویه هایش بود .
خوندن وشنيدن خاطرات قديمي هميشه لذت بخشه
بچه محل
ممنون از این ترانه زیبا که با اجرای شرلی بسی آن را نشنیده بودم وخیلی چسبید
اصل این ترانه را روی کلارک آمریکایی خوانده ولی خیلی ها هم آن را از شارل آزناوور خواننده نامدار فرانسوی میدانند.
آن خشکشویی را هم که بهلول از آن یاد کرده خوب به یاد دارم و نامش پاک اکسپرس بود.
برای من نام آورترین نشانه های منیریه دبیرستان رهنما و دانشکده افسری هستند.
صحیح است اسم اون خشک شویی پاک اکسپرس بود .یادم میاد که از جاهای بسیار دور هم ملت لباسهاشون رو می اوردن . ما هم بعد از هجرت از منیریه تا سالهای سال که آن خشک شویی باز بود و درش را نبسته بودند , مشتری اش بودیم .
نمی دونم کسی یادشه یا نه اما در خیابان البرز که از پهلوی وار می شدیم , بعد از مدرسه مان و تعددی مغازه یک تعمیرگاه دوچره خود که دوچرخه کورسی هم اجاره می داد . یک ساعت 5 ریال !
اسمش آقا مهدی بود و من با چند نفر از دوستان هم مشتری همیشگی اش .
آره اتفاقا من هم اون تعمیرگاه دوچرخه رو یادمه.ساعتی 5 ریال !
(شوخی کردم اون زمان هنوز خدا قصد خلقتم رو هم نداشت چه برسه به....)
حسین عزیز
همیشه دوست داشتم بدونم که چه چهره ای پشت این نوشته هایی که به دقت لحظه های کودکیش رو به خاطر داره!
راستی من یه سوال خصوصی داشتم .اما نمی دونم چه طور می تونم نظر خصوصی بذارم.
حسین عزیز
بیشتر خیاط های که برای نظامیان لباس فرم میدوختند هم در حوالی منیریه بود
shamy
با درودی دیگر
اون آدرس دوچرخه ای آقا مهدی را شاید درست بگویی اما دیگه سن و سال , بله ..
درسته که زمان ما پماد ولی بود و بسیار خوب و اعلا اما دیگه ولی و اما برای این سوختگان حکومت اسلامی چاره ساز نیست .
جوجه های ما که هر کدام مرغ و خروسی بزرگ شده و رفتند , همگی دست پروده همین کالاندولا هستند . البته این فقط پیشنهاد بود وگرنه ماشین آتش نشانی نیز کارساز داغ دیدگان نیست !
زنده باشی امروز وهر روز. قلب روشن و درستی دارید که می تونید با صداقت این همه از قلبتون بیرون بکشید و بنویسید.برگ برگ شان هوای ایران رادارد.
salam bcha mhal mn hamish ba ainveblag sar mizanm az yadavri katratetan ka ba mn kmi moshtark ast lezat mibaram sandevijh shok movafag bashi bcha mhal
رضا جان متاسفانه آدرسی از شما بچه محل خوبم ندارم تا سپاسم را آنجا بیان کنم امیریه و تمام بچه های خوبش هرجا که هستند یادشان همواره یاد باد.
http://news.blogfa.com/Post-153.aspx
علیرضا شیرازی مدیر سایت بلاکفا دستگیر شداین ادرس رو بخونید
ارسال یک نظر