یاد آنروزها بخیر
که شهرها با در و دروازه بودند
مردمانش و هم حاکما نش توی دنیا خوش آوازه بودند
همانموقعها یی که دیوار خونه ها بلند نبودند
اهالی محله اهل حاشا نبودند
پاپتی ها و کاسه لیسها تو شهر ها پاشا نبودند
. . . . .
یکی از خاصیتهای غربت یا خلق و خوی هر ساله اش این است که آدمی از نیمه های بهار که بسوی تابستان پیش میرود و روزها هم رفته رفته بلند تر میشوند و خانه نشستن دیگر حوصله را بسر میبردمجبور به بیرون زدن میشودکه وقتی با بیروحی جایی که هست روبرو میگردد, بیشتر از هر موقعی یاد یار و دیار میفتد و دلتنگش میگردد تا جایی که مثل من چند روزیست که هرچه به روزهایی چون این روزها در آن سالهای خوش گذشته فکر میکنم به جاهایی و چیزهایی میرسم و ساعاتی در آنها درجا میزنم که در زمان خودش به چه راحتی از کنارش میگذشتم و امروز طوری که برای تک تک آنها چنین دلتنگم و با گذشت هر بهاری از عمر, خیلی بیشتر از پیش حسرتشان را میخورم و حتی گاهی لعن و نفرینی و سرزنشی بر خودم که چرا قدرشان را ندانستم .برای مثال شاید خنده دار باشد مثلا بگویم خوردن کاهو پیچ شهر ری با همسایگان بعد از آب پاشی باغچه و روی تخت چوبی گوشه حیاط آنهم با سکنجبین بابای محسن ترشی یا با سرکه اش خوردن باقالی شمال با گلپر و بعدش چایی سماور نفتی گرفته تا درب خونه هایی که بعد از خروس خون صبح تا برگشتن کلاغها از مدرسه شون باز بودند بدون آنکه آبی از آب تکان بخورد و هزاران چیزهای کوچک و پیش و پا افتاده ایی که اصلا گویی بودنشان یک امر طبیعی بود مانند مهر و صفایی که بین مردم بود و . . .
در این چند روز گذشته غرق در این افکار بودم که یاد آقای طالقانی افتادم که از عجایب سه نفررا با این شهرت در طول زندگی شناختم که اگرچه هیچکدامشان با یکدیگر ارتباطی و نسبتی نداشتند ولی در مهرورزی و نیک بودن عین هم بودند. اولی معمم بود و دبیر تعلیمات دینی من در سه سال اول دبیرستان که روحانی نازنینی بود با قلبی نازک که هیچکس را تجدید هم نمیکرد کافی بود کسی را حتی برای بار چندم پیشش بکشی و علت عدم آمادگی امتحانت رابه گردن اندوه و سوگواری آن مرحوم بیاندازی تا نمره بگیری و از قضا سومی هم باز روحانی بود که این یکی مشهور تر از اولی که خیلی از هم میهنان بنحوی میشناسندش که آیت اله طالقانی منظورم میباشد که ملاقات با او و حکایات بعدش برای خود داستان جدایی دارد که تنها اینرا میتوانم اضافه کنم که خوبی هر دوی آن روحانی موجب شد که اشتباه کنم و فکر کنم تماما از یک قماشند که متاسفانه چنین نبود و نیست . ولی دومی, آخ دومی که تافته جدا بافته ایی بود که افسوس دیر آمد مانند شخصی که از میان مه غلیظی پیدایش شود که باز افسوس که در گرد غبار انقلاب گم شد .او همچون حضرت خضر بود که بعد از چهل روز زحمت پیر زن مومنی پیدا شد و کس نشناختش وقتی شناخته شد که دیگر رفته بود ادامه دارد . . .
پینوشت:
خاطره بالا بدنبالش خاطرات بچه های خوب محله را داشت و قصه هایشان را از جرزدنهای موقع بازی تا عاشق شدنهای نوجوانیشان و ترانه هایی که زمزمه میکردند ترانه هایی که گویی برای همان کوچه های ما سروده و ساخته شده بودند ترانه هایی که آنروزها اشک دلداده ها را در میاورد امروز گریه دلمرده هارا . . . مثل همین ترانه پایین نوشته که یاد همگیشان و فرنگیسهایشان بخیر.
شب ,شب که میشه تو کوچه غم
اشک من میشه ستاره
من ,چشامو به ابرا میدم
آسمون بارون میباره
میخونم
آخ که دیگه بشنویید . . .
که شهرها با در و دروازه بودند
مردمانش و هم حاکما نش توی دنیا خوش آوازه بودند
همانموقعها یی که دیوار خونه ها بلند نبودند
اهالی محله اهل حاشا نبودند
پاپتی ها و کاسه لیسها تو شهر ها پاشا نبودند
. . . . .
یکی از خاصیتهای غربت یا خلق و خوی هر ساله اش این است که آدمی از نیمه های بهار که بسوی تابستان پیش میرود و روزها هم رفته رفته بلند تر میشوند و خانه نشستن دیگر حوصله را بسر میبردمجبور به بیرون زدن میشودکه وقتی با بیروحی جایی که هست روبرو میگردد, بیشتر از هر موقعی یاد یار و دیار میفتد و دلتنگش میگردد تا جایی که مثل من چند روزیست که هرچه به روزهایی چون این روزها در آن سالهای خوش گذشته فکر میکنم به جاهایی و چیزهایی میرسم و ساعاتی در آنها درجا میزنم که در زمان خودش به چه راحتی از کنارش میگذشتم و امروز طوری که برای تک تک آنها چنین دلتنگم و با گذشت هر بهاری از عمر, خیلی بیشتر از پیش حسرتشان را میخورم و حتی گاهی لعن و نفرینی و سرزنشی بر خودم که چرا قدرشان را ندانستم .برای مثال شاید خنده دار باشد مثلا بگویم خوردن کاهو پیچ شهر ری با همسایگان بعد از آب پاشی باغچه و روی تخت چوبی گوشه حیاط آنهم با سکنجبین بابای محسن ترشی یا با سرکه اش خوردن باقالی شمال با گلپر و بعدش چایی سماور نفتی گرفته تا درب خونه هایی که بعد از خروس خون صبح تا برگشتن کلاغها از مدرسه شون باز بودند بدون آنکه آبی از آب تکان بخورد و هزاران چیزهای کوچک و پیش و پا افتاده ایی که اصلا گویی بودنشان یک امر طبیعی بود مانند مهر و صفایی که بین مردم بود و . . .
در این چند روز گذشته غرق در این افکار بودم که یاد آقای طالقانی افتادم که از عجایب سه نفررا با این شهرت در طول زندگی شناختم که اگرچه هیچکدامشان با یکدیگر ارتباطی و نسبتی نداشتند ولی در مهرورزی و نیک بودن عین هم بودند. اولی معمم بود و دبیر تعلیمات دینی من در سه سال اول دبیرستان که روحانی نازنینی بود با قلبی نازک که هیچکس را تجدید هم نمیکرد کافی بود کسی را حتی برای بار چندم پیشش بکشی و علت عدم آمادگی امتحانت رابه گردن اندوه و سوگواری آن مرحوم بیاندازی تا نمره بگیری و از قضا سومی هم باز روحانی بود که این یکی مشهور تر از اولی که خیلی از هم میهنان بنحوی میشناسندش که آیت اله طالقانی منظورم میباشد که ملاقات با او و حکایات بعدش برای خود داستان جدایی دارد که تنها اینرا میتوانم اضافه کنم که خوبی هر دوی آن روحانی موجب شد که اشتباه کنم و فکر کنم تماما از یک قماشند که متاسفانه چنین نبود و نیست . ولی دومی, آخ دومی که تافته جدا بافته ایی بود که افسوس دیر آمد مانند شخصی که از میان مه غلیظی پیدایش شود که باز افسوس که در گرد غبار انقلاب گم شد .او همچون حضرت خضر بود که بعد از چهل روز زحمت پیر زن مومنی پیدا شد و کس نشناختش وقتی شناخته شد که دیگر رفته بود ادامه دارد . . .
پینوشت:
خاطره بالا بدنبالش خاطرات بچه های خوب محله را داشت و قصه هایشان را از جرزدنهای موقع بازی تا عاشق شدنهای نوجوانیشان و ترانه هایی که زمزمه میکردند ترانه هایی که گویی برای همان کوچه های ما سروده و ساخته شده بودند ترانه هایی که آنروزها اشک دلداده ها را در میاورد امروز گریه دلمرده هارا . . . مثل همین ترانه پایین نوشته که یاد همگیشان و فرنگیسهایشان بخیر.
شب ,شب که میشه تو کوچه غم
اشک من میشه ستاره
من ,چشامو به ابرا میدم
آسمون بارون میباره
میخونم
آخ که دیگه بشنویید . . .
عکس بالا هم کوچه ما ومحل وقوع جرم یعنی این خاطرات است.
۱ نظر:
آره، تصدیق می کنم. در خونه ها همیشه باز بود. الان خودمونو پشت دیوارها پنهون کردیم. درها باید حتما قفل باشه مبادا کسی بیاد تو و ...
تلخه. زمانه تغییر کرده. نمی دونم بچه هامون بزرگ شن چه اتفاقات دیگری می افته. مهر و محبت کاهش پیدا کرده. آدم ها دیگه مثل قدیم ها به هم نزدیک نیستن. همه چی برامون شده خاطرات. حتی تلخی هاشم دوست داریم. آیا اگر این روزها هم بگذره و فردا ها به چنین روزهایی نگاه کنیم حسرتشونو خواهیم خورد؟
آره. این خاصیت گذشت عمر حسین. داریم می ریم.می ریم که برای همیشه بریم. کارش نمی شه کرد. این ماهیت وجودی ما آدم هاست. باید بریم.اما چرا این قدر همدیگرو رنج میدیم. با این که می دونیم روزی تموم می شه همه این خون ریزی هامون! پس برای چی می کشیم و از این خون خواهی لذت می بریم؟ چرا؟
این آه و دم، عجب مخلوقی ست.
می خوام خاطره بسازم از همه گذشته ها این زندگی من است. زندگی توست. قدرشو می دونی که یادش می کنی و دوستشون داری. اون روزها دیگه بر نمی گردند. رفتند و به ابدیت پیوستند.
همه چی یه روز تموم می شه.
تموم تموم.
خاطراتمونم یه روز تو قلبامون تموم می شن و می پوسن. ببخش من نمی تونم تلخ ننویسم.
تا می تونی از خاطراتت یاد بساز. این است معنای زندگی. من و تو و ما که بیرون از ایران هستیم و از تعلقات و کودکی و جوانی مون فاصله گرفتیم فقط با یاد ها زندگی می کنیم. این خاصیت دوری ست که آدم ها رو برامون بزرگ میکنه. اگه دور نبودیم و هر روز می دیدیمشون کافی بود یه بار اخمشونو می دیدیم. دیگه یادشون نمی کردیم. پاس بدار همین یادها رو. این جا زندگی بهتر است. با یاد ها زندگی کردن بهتر از کشتن احساس نزدیکی در کنارشونه.
ارسال یک نظر