۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

تراژدی روز بعد از سیزده . . .

در 6 سال دوره ابتدایی دبستان مولوی بسان تاتری بود که هرسال این تراژدی روز بعد از سیزده, آنجا برروی صحنه میرفت و با آنکه سناریویی تکراری بود اما همچنان جذاب و هر قسمت هم حزن و اندوه کمتر و بیشتر خودش را داشت. برای بعضی ها فاجعه از 12 فرودین شروع میشد که تکالیف خودشان را بجا انجام نداده بودند تا جاییکه حتی با قربانی کردن سیزده هم نتوانسته بودند به اتمامش برسانند دروغ چرا خود در کلاس پنجم این تلخی را تجربه کردم.در اینجا قسمت کمدی تراژدی داستان مورد نظرم هست که خالی از لطف نیست . فردای سیزده با صدای مادر بزرگ بیدار میشدم و مانند خیلی ها با احساسی مخلوط با خواستن و نخواستن خود را آماده رفتن میکردم . طبق رسم هرساله ما پسر ها این خوش شانسی را داشتیم که با لباسهای عید در مدرسه ظاهر شویم و دلربایی کنیم, اما در مقابل طفلکی دختر ها آن زمان هم محکوم به پوشیدن روپوش بودند البته تنها در مدرسه و بعدش آن کجا و این کجا, انصافا روپوشهای مدرسه از لباس عید چیزی کم نداشتند با رنگ ها متنوع و دوخت و دوز های مناسب براستی کاسبرگ هایی بودند که دخترکان که هر کدام گلی شاداب را میماندند را در بر میگرفتند .باری ما پسر ها با لباسهای نو رفتارمان از لحظه خروج از خانه که تفاوت فاحشی با روزهای دیگر سال داشت دیدنی بود, بطوری که در کوچه های منتهی به مدرسه بچه ها را میشد دید که از ترس اینکه آستینشان به دیواری اصابت نکند چه فاصله ایی از آن گرفته اند و یا با چه احتیاطی از جوی باریک وسط کوچه میپرند که خدایی نا کرده خشتک شوارشان شکافته نگردد و این وسواس در حیاط مدرسه و سر صف و ورود به کلاس همچنان ادامه داشت. خدا را شکر اقای جندقی فراش مدرسه میخ های بر آمده از نیمکتها را در تعطیلات برسرشان زده بود که لباسی را آسیبی نرسانند . اولیا مدرسه جدای از همان فراش زحمت کش تقریبا آنها هم مانند ما نو نوا بودند و بویژه خانم ها با دوپیس دامنهای تازه و نو طنازی میکردند و همین باعث میشد دو سه روز آغازین مدرسه با تخته سیاه و گچ کاری نداشته باشند که بلطف همین ملاحظه آنها برای لباسشان کت و شلوار ما هم از گرد و خاک در امان میماند. اما در زنگ های تفریح اول و دوم با تمام احتیاط ها و ملاحظات یاد شده برای خیلی ها تراژدی روز بعد از سیزده پدیدار میگشت چه بخاطر نا مبالاتی موقع صرف و میل کردن هله حوله و تنقلات با لک و لکه ایی بر روی لباس و یا بر اثر بازیگوشی و سر شاخ شدن با دوستان که لباس های نویشان را به نیمدارمبدل میکردند و تراژدی گاها با شکافتن آستینی و یا شافتن وسط شلوار به اوج خود میرسید و عقوبت ان بغض صاحبش بود و قصه ادامه داشت که توپ و تشر معلم هم نیشتری بر این زخم میشد تا اشک را بگونه روانه کند و هق هق گریه را به فضا طنین بیاندازد و ایکاش این پایان درام میبود که چنین نبودو بلکه ادامه میافت که موقع تعطیل شدن مدرسه از خانه های توی کوچه ها صدای مادری را میشندی که به یکی از آن بخت برگشته ها با خشم میگوید ذلیل شده این چه ریخت و قیافه ایی . . . جواب باباتو خودت میدی و این تراژدی تلختر ازهمچنان پیش میرفت و حال قربانیان بازی با همان شکل و شمایل قبل از عیدشان در مدرسه حاضرمیشدند و مجبور بودند با حسرت و آه تماشگر بازی باقی مانده ها روی سن میشدند.
اینجا را برای تعریف از خود نمینویسم بلکه میخواهم بهانه ایی داشته باشم تا یادی از عزیزترین همه زندگیم بکنم. آری یادش بخیر مادر بزرگ چون من هنوز روی صحنه بودم هر شب شلوار لباس عیدم را زیر تشکش پهن میکرد تا خط اطویش همچنان هندوانه را قاچ دهد و با دستمالی مرطوب غبار از کتش میگرفت تا جلایش را داشته باشد و چنین من با چند تای دیگر که هنوز یکی دوتایشان به اصرار خانواده افسار تمدن کشی را بر گردن داشتند مانده بودیم تا نمایش را بپایان برسانیم تا پرده تا سال دیگر و اجرایی دیگر پایین بیفتد .

۱ نظر:

عصار گفت...

بسیار زیبا دلنشین و خاطره برانگیز، پنداری سرنوشت و سرگذشت همه، حتی من که چندسای کوچکتر، و جزو اولین گروه بودم که دیگر کلاس پنجم،آخیرین سال دبستان بود، ک نفر نوشته و کارگردانی کرده، خاطرات دور و نیمه گمشده یامحو شده زنده شد. بسیار لطیف و با قلمی ساد،موجز و خودمانی نوشته اید. یاد آن بزرگ بانو مادر بزرگتان گرامی و به خیر باد. احساس میکنم که هنوز شاهد و مراقب شماست و شما هم به نیکی آنچه آن بزرگوار برایتان کرد را پاس میدارید. بسیار لذت بردم و خود و کودکی و دوران دبستان، که تهران تهران بود با هوائی مطبوع، انسانهائی به غایت نیکو و مهربان جلوه شهر و محله ای با صفا خلوت و آرامش مفهومی دیکر داشت،مردم مهربان تر بودند استرس شهر بزرگ مفهوم امرزش را نداشت. حسی به من میگوید که مادر بزرگ فداکار شما هنوز نه تنها در ذهن و روح شماست، بلکه هنوز مراقب و مواظب شماست. یادش گرامی و آرامش ابدی برای ایشان و پویائی و مانائی برای شما و فراغ خاطر بر ذهن و روان شما تا بیشتر از شما بخواننیم، که هم دل و هم زبانیم،و این نعمتی برای من خواننده خاطرات شماست. با سپاس از شما. عصار