۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

حسرت 35 ساله . . .


تیم ملی ما یکبار دیگر از جام ملتهای آسیا بیرون افتاد ود ست و از پا درازتر بر میگردد با پوزش از دوستان و هموطنان عزیزم با آنکه خود فوتبال دوستم و خود شاهد هر سه دوره قهرمانی جوانان باغیرت میهنم بوده و از پیروزیشان لذت برده ام و میدانم چقدر شیرین است بر قله فوتبال آسیا ایستادن متاسفانه باید بگویم خوب شد که بیرون افتادیم چرا که این قهرمانی بیشتر از شهدش برای مردم شرنگ داشت و بهانه ایی میشد برای خیلی گنده گویی ها و نسبت دادنش به معجزه های ریز و درشت و خیلی سو استفاده های دیگر و صحه ایی به ادامه دادن همین شیوه ضد ورزشی و کنار گذاشتن نخبه ها و بکار گیری بیخردان و نا واردانی به فوتبال همان کسانی که قبل از منصوب شدنشان به توپ پسر عمو میگفتند. آری خوب شد که یکبار حسرت به دل ماندیم تا بدتر از دست اندر کاران, ورزشی نویسانی که آنها هم آگاهیشان جای پرسش دارد تا جوهر در قلمشان بخشکد و قیل و قال و همهمهشان در گلو خفه گردد وواژه هادر زبان مدیحه سرای شان یخ زند. آری همان ورزشی نویسانی که در وبسایت هایشان و جریده های بی ارزش تر از خودشان حتی تاریخ فوتبال کشور را هم تحریف میکنند وقتی لیست شگفتیهای این جام و رکورد دارها را مینویسند و تصاویری را ضمیمه میکنند مانند عکس عربستان بعنوان پر افتخارترین تیم و کارلوس آلبرتو بهترین مربی بخاطر دوبار بردن جام وقتی به بازیکن میرسد ناچارا اشاره ایی گذرا به پرویز خانی میکنند ولی دریغ از عکسی از این هم میهن افتخار آفرینشان که باید بگویم بکوری چشم اینان پرویز قلیچ خانی بازیکن و کاپیتان افسانه ایی ما هنوز در تاریخ این جام همچنان تنها بازیکنی است که سه دوره قهرمان شده و این جام را در دست گرفته و بالا برده است . در انتها باید اینرا اضافه کنم که این نوشته برای بی ارزش کردن کار بچه های تیم ملی نیست چه بسا همه میدانیم حسابشان از بقیه کاروان ورزشی تحمیل شده به آنها جداست و اینرا هم میدانیم که عده زیادی از این جوانان باغیرت خود دلی پرخون دارند و اگر عشق به میهن و ملت نبود اینهمه خواری و ناملایمتی ها و حق کشی ها را هرگزبه جان نمیخریدند و درهیچ ورزشگاهی هم ظاهر نمیشدند.
عکس بزرگ آخرین قهرمانی تیم ملی 1976 و عکس کوچک اولین بار 1968

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

خاک، سیاهی ست . . .


خاک، سیاهی ست
و ساقه، پیغامی سبز برای نور
سایه ی پیغام را هوای گریز است
سایه ی پیغام اسیر سیاهی است
و نور ِ منتظر
قدم ِ قاصد را میشمارد

(یدالله رویایی)

۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

رفاقت

در جهان امروز بویژه جایی که تعلق به آن داریم و دوستش میداریم شاهدیم که انسانها این اشرف مخلوقات و گل سر سبد آفرینش که خودرا بخاطر داشتن عقل و احساس برترین موجودات عالم هستی میدانند جدای آنکه کمر به نابودی محیط زیست بسته و هر روزه بعلت این بی مبالاتی ها شاهد بلاهای گوناگونی هستیم و هر چند صباحی هم شاهد انقراض حیوانی نیز هستیم که به این هم بسنده نکرده و بجان همنوعان خود میفتند و آنها را از هم میدرند و برای اینکه خدشه ایی به مدنیتشان وارد نیاید به این اعمال خود حتی لباس قانون تن میکنند و باز عده ایی به اینهم راضی نیستند بلکه آنرا با معنویت پیوند میدهند و کلاهی شرعی برایش میبافند و از واژه هایی که چه بازبان و فرهنگ مردمان و حتی با معنویت و مذهبشان بیگانه اند را بکار میگیرند ,حال در مقابل آدمیان که به دد منشی روی آورده اند و دنیا را غیر قابل تحمل ساخته اند در گوشه و کنار همین جهان گاها با برخی پدیده ها روبرو میشوییم مانند دوستی هایی بین حیواناتیکه هم جنس نیستند و سنخیتی هم با هم ندارند که هیچ بلکه به دشمنی دیرینه با هم نیز شهره اند که بعنوان مثال: من خود چندین حکایت را با سند و مدرک و زمان و مکانش را در اینجا درج کرده ام از گربه ایی که توله سگی را دایه میشود تا باز گربه دیگری که در قفس مرغ و خروس با کبوتری هم خانه میباشد . . . و یا دوست وبلاگنویس محترمم همه گربه های شاعر که در سرایش دو گربه با پرنده ایی کوچک روزهایشان را در صلح و صفا سر میکنند و صدها و هزاران مورد دیگر که شما یاران عزیز برخورد داشته ویا اطلاعی دارید وهمین داستانی که من در ادامه این پیشگفتار به آن خواهم پرداخت. باری وقتی آدمی با این دوستیها که مواجه میشود جدای از اینکه به رابطه فیمابین آن دو موجود غبطه میخورد و حسرتش را میخورد و از خود میپرسد آیا سیر تکاملی دیگری را زمین دارد آغاز میکند یک جابجایی خلق و خویی بین ساکنانش را تدارک میبیند؟
پاول کوچک Paulchen و خرگوشش لیزا Lisa

در همان پارک تفریحی که بچه شیرهای سفید را نجات دادند ( در پایین همین صفحه به سفیدی برف ) دوستی غیر مترقبه و باور ناکردنی بچه پلنگ بنگالی Amur Leopardبا خرگوشی در این مکان پژوهشگران را هم به اندازه تماشاگران دچار شگفتی و حیرت نموده است.پاول و لیزا هردو شش ماهه میباشند و یکی از دیدنیترین لحظه های آنها زمانیست که لیزای با 3 کیلو وزنش دوستش را که بیش از ده کیلو دارد را به بازی گرگم به هوا میکشاند و موجب خنده حضار میگردد. داستان پاول از این قرار است که گویی موقع تولد مادرش اورا پس میزند و همان پرستاربچه شیرهای سفید خانم رگینابچه پلنگ بیچاره که بگفته او اندازه موش بوده است را پذیرفته وبا شیشه به او شیر داده و بانی دوستی او با خرگوش نیز گشته است. رگینا برای اینکه پاول احساس کمبود خواهر یا برادر نکند و هم اینکه موقع خواب در سبدش سردش نشود خرگوش مزبور را در کنار او قرار میدهد که این عادت را هنوز هر دو حفظ کرده و دارند و شبها بر روی مبل کنار هم میخوابند. پرستار مهربان بعد از مدتی که پاول بزرگتر میشود اورا به نزد خانواده اش میبرد اما والدین و وابستگان پاول باز از پذیرش او سر باز میزنند و شاید همین باعث نزدیکی بیشتر او به لیزا گشته باشد در این گزارش میخوانیم که شدت علاقه پاول به دوستش آنقدر زیاد میباشد که به او اجازه میده سر ظرف غذایش که گوشت چرخ کرده میباشد برود و تا این حد که خود نیز به سراغ غذای لیزا که سبزیجات میباشد رفته و از کاهوی او نیز میخورد و موضوع دیگر حال که او بزرگتر شده و موقع بازی ناخن چنگالهایش که شش سانتی متر بلند و برنده بیرون میایند اما تا کنون حتی خراش کوچکی به لیزا وارد نکرده اند و این عشق و دوستی تا جایی پیش رفته که بقول گزارشگر مزبور پاول به زبان خرگوشی حرف میزند یعنی از او صدای فیف گربه سانان و غرش پلنگان خارج نمیگردد تا دوست به بزدلی مشهورش را نترساند. پاول که برای جبران کمبود ویتامینهای شیر مادر داروهای تقویتی دریافت میکند تا بهار رشد طبیعی خودش را داشته باشد و ا قسمت درام این داستان زمانی میباشد که مراقبینش بخاطر رشد پاول مجبور خواهند شد اورا از دوستش لیزا جدا کنند تا مباداروزی صبحانه لذیذی برایش گردد.

پینوشت:
دنبال عکسهای دیگری از پاول و لیزا بودم که با اینعکس زیبا روبرو شدم که متاسفانه شرح و توضیحی نداشت من که خیلی خوشم اومد و فکر کردم این دو اینچنین غمگین منتظر صاحب مهربانشان میباشند که من اسم عکس را انتظار گذاشتم و یاد ترانه ایی از عارف افتادم که کمی شاد میباشد و برای زنگ تفریح بد نیست بشنویید . . .

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

عشق و زمستان . . .

بارش برف و باران در روز يکشنبه باعث طراوت تهران شد. ادامه . . .

زمستان فصل منه و دی هم ماهم اگرچه سالهاست هردو تهیدستند و تهی مانند شهرم و محله ام اما همچنان دوستشان دارم چرا که بودنم و هر آنچه که دارم را از آنها میدانم . یکی از بیشمار عللی که زمستان را دوست دارم بخاطر برفش میباشد و همین امر هم موجب میشود مانند روزگاران گذشته از بارش برف در تهران شاد شوم, بویژه با دیدن تصویر بالا که نشانگر این است که این هدیه آسمانی زیبا شادی و شور کوچ کرده را به نوجوانان برگردانده حال اگر چه کوتاه و گذرا . . .

با دیدن هر عکسی در خبر بالا که گویی کپی رنگ و رو رفته ایی از زمستانهایی که داشتم میباشند گرفتار دلتنگیهای سالهایم که به اندازه یکدنیا میباشند میشوم دلتنگ صدای برف پارو کن, دلتنگ گرمای آتش پیت حلبی دود گرفته سوراخ سوراخ بابا لواشک فروش مهربان , دلتنگ سکه دوزاری برای خرید لبوی تنوری که وقتی فروشنده لای روزنامه باطله میداد گرمایش که از کاغذ میگذشت انگشتان دست را که از سرما یخزده بودند را جانی میبخشید و بوی خوشش مطبوع تر از سوسن و یاسمن روح را نوازش میداد, دلتنگ شنیدن خبر تعطیلی مدرسه از رادیو . . . و دلتنگ مادر بزرگ و خانه و حوض یخزده و شیر آبش که با گونی که دورش پیچده اش شبیه مترسکی را میماند و کرسی درون اتاقش که سرما را از جان می ربود و اصلا دلتنگ زمستان های آن روزگاران خوشم با تمام سرما و برودتی که داشتند در درون خود گرمای ویژه ایی داشتند که از برکت دلهای مردمانش بود که مثل امروز یخ نمیزدند و یخزده هم نبودند .

اگر این مطلب طولانی هم شود دوست دارم این داستان را هم که ارتباطی با زمستان دارد را بگویم : مادر بزرگ آفتابه ایی را که سالها از پیش از من داشت که از اسلاف خودش کوچکتر وباریکتر و هرگز برای منظوری که ساخته شده بود مورد استفاده قرار نگرفته بود, بلکه از آن بجای آبپاش در تابستان برای آب دادن شمعدانیهای مادربزرگ و نگاه داری آب برای مبادا استفاده میشد که هرسال هم با ظروف دیگر برای سفید شدن راهی رویگری میشد که اوست حسین مسگر سفیدش کند. زمستانها بابرپا شدن کرسی مادر بزرگ آفتابه مزبور را پر میکرد و در قسمت خودش با نخی به یکی از پایه های کرسی میبست تا آب گرم داشته باشیم و او هر روز صبح حتی وقتی حیاط پوشیده از برف بود و خطر زمین خوردنش میرفت, آنرا میاورد کنار حوض تا من صورتم را با آب گرم بشورم و در مقابل خود با آب سرد وضویش را میگرفت که آنروزها متاسفانه من کوچک بودم و ناتوان تا این عمل اورا درک کنم امروز که نگاهی به گذشته ها میاندازم و یاد این از خودگذشتگی او میفتم میبینم این کار بزرگ او مانند تمام مهرش بمن همان خود عشق میباشد و آنهم عشقی یکطرفه بدون داشتن چشمداشتی به معشوقی که هرگز فرصت جبران نخواهد داشت. اینجاست که میتوانم بگویم یا ادعا کنم به عشق اولین بار در زمستان از لوله آفتابه ایی که از دستان لرزان پیرزنی مهربان بر سررویم میریخت رسیدم و مزه شیرینش را چشیدم اگر چه نشناختمش و از آن به بعد دنبالش روان شدم که دیگر نیافتمش .

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

شاهزاده کوچک . . .

از روزی که این اتفاق ناگوار افتاد تا دیروز که در خبر ها خواندم و شنیدم که بنا به حکم قاضی امروز یعقوب . . . در ملا عام به دار آویخته میشود همواره بخود میگفتم اگر ماموران انتظامی وظیفه نشناسی که از پول ملت تغذیه میشوند که حافظ مال و جان مردم باشند و مردم به اصطلاح مسلمان حاضردر صحنه اقدامی میکردند هم مضروب, مقتول و هم ضارب ,قاتل نمیشد و حال هر دو زنده بودند وهم وابستگانی سیاه پوش عزیزانشان نمیشدند . دیشب را با امید به اینکه شاید تا اجرای حکم فرجی بشود و این بنده خدا که خود قربانی بیش نیست بالای دار نرود به رختخواب رفتم.
امروز4 صبح قبل از زنگ ساعت بیدار شدم و با ترس ولرز کامپیوتر را روشن کردم تا قبل از خارج شدن از خانه سر خط خبر ها رانگاهی بیاندازم که آن لحظه هنوز خبری از اجرای حکم در سایتی که بودم نبود ولی خبری دیگر سحر گاهم را بهم ریخت و آنهم خودکشی علیرضا پهلوی پسر کوچک شاه فقید که راه خواهر کوچکش را انتخاب کرد غمی سنگین بردلم نشست و بغضی گلویم را فشرد بیاد برخی از مراسم دربار افتادم که چقدر کوچک بود و شیطنت کودکانه اش را میشد دید که با چه زجری کنترل میکند و هم نسل های من بخوبی بیاد دارند روزی که با خانواده اش ایران را ترک میکردند هنوز کودکی بیش نبود . در همان زمان کم که باید از خانه خارج میشدم در سایتها مرگ اورا دنبال کردم و چون در طول این سالها خبری از او نداشتم کنجکاو بودم ببینم چه میکرده که وقتی دیدم این پسر از فرط علاقه اش به سرزمین ابا اجدادی خود ایرانشناسی و فلسفه خوانده و آنرا هم در دانشگاهی چون هاروارد تدریس میکرده اینجا بود که وفای او به کشورش و علاقه اش به تاریخ سرزمینش جگرم را آتش زد و حالم را بیش از پیش منقلب ساخت یاد مادرش افتادم که در عرض هشت سال برای بار دوم باید در داغ فرزندی دیگر بنشیند.
در طول راه و در تمام ساعاتی که کار میکردم به شاهزاده فکر میکردم که او نیز قربانی بی خردی شخص یا اشخاص دیگری شد و اینبار اگری دیگر گریبانم را گرفته بود اگر شاه بعد از بازگشتش سال 32 عطای قدرت را به لقایش میبخشید و مانند شاهان و ملکه های اینجا به شکل سمبلیک رضایت میداد دختر و پسرش مانند مضروب و مقتول بالا زنده بودند و هم خود و خانواده اش چنین روزی نداشتند و نه ملتش چنین روزگاری . . .
بعد از ظهر که بخانه رسیدم بیدرنگ وارد اینتر نت شدم که دیدم متاسفانه در حق آن بینوا فرجی نشد, اخبار مربوط به خودکشی پسر شاه را دنبال کردم مطالب نوشته شد ه را خواندم و برخی برنامه های تلویزیونی را دنبال کردم اما آنچه که در برخی کامنتها و یا تماسهای تلفنی اشکم را در آورد مرگ اخلاق بود که کسانی که خود را انسان مینامند نوشته بودند و یا بیان میکردند مانند همین تصویر که اینبار نه برای گرفتن ساندیس و کیک و سیب زمینی این جماعت جمع شده بودند بلکه برای دیدن جوانی بر بالای چوبه دار که چگونه جانش گرفته میشود و نفرین بر انگشتان خبرنگارانی که باید درد مردم را با دوربین خود بتصویر بکشد از لحظه لحظه چنین تراژدی های غیر انسانی عکس میگیرند .
پینوشت:
دوستان عزیز مطلب دیگری در نظر داشتم بنویسم که باعث شادیتان گردم از روزگاران خوش گذشته به امید اینکه روزی بازگردند که با این اتفاقاتی که روی داد نوشته بالا رانوشتم چرا که نمینوشتم هم دچار ناراحتی وجدان میشدم وهم خودرا از همان گروه بد اخلاق وبی اخلاق میدیدم چرا که اعتقاد دارم و بر آن نیز پای میفشارم که ایران عزیزم به همه وهمه که ایرانیند هرجا که باشند و هرچه باشند تعلق دارد و پروانه هایش هم برایم با هر نقش و نگاری و رنگی که داشته باشند پروانه اند و برای تمامشان که بیگناه در طول این ایام سوخته اند با تمام وجود احترام گذاشته و سر تعظیم فرود میاورم . روحشان شاد
برای شاهزاده کوچولو و تمام آنهایی که به این سرزمین عشق میورزند گوش کنید . . .

۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

برای پروانه ها . . .

دیروز بر خلاف سال های پیش ساعتها با خود کلنجار رفتم تا توانستم خودم را راضی بکنم تا بنر سال نو را بگذارم , آخه مگر میشود در سوگ پروانه های میهن و در نبود کسانی که در این سال نویی باید میبودند , نیستند از عید و شادی . . . گفت برای همین تصمیم گرفتم که اولین مطلبم در سال جدید بیاد و برای همان عزیزان باشد .

آن عاشقان شرزه

آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند
رفتند و شهر خفته ندانست کیستند
فریادشان تموج شط حیات بود
چون آذرخش در سخن خویش زیستند
مرغان پر گشوده ی طوفان که روز مرگ
دریا و موج و صخره بر ایشان گریستند
می گفتی ای عزیز ! سترون شده ست خاک
اینک ببین برابر چشم تو چیستند
هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز
باز آخرین شقایق این باغ نیستند

(شفیعی کدکنی)

۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

۱۳۸۹ دی ۸, چهارشنبه

از بوبی تا کاکلی یا چرخه زندگی . . .

تدارک برپایی جشن سال نو و پشت سر گذاشتن اولین دهه قرن جدید میباشند متاسفانه همچنان طبق معمول این سالها همچنان شاهد خبرهایی ناگوار از میهن و هم میهنانمان میباشیم که همین باعث شده که تمام رسانه ها از هر نوعش پر از این اخبار باشند که وبلاگها و وبسایتها نیز از این امر مستثنی نیستند برای همین فکر کردم که لااقل مطلب من تا حدودی خارج از این حال و هوا باشد اگرچه میدانم ناگزیر و ناخواسته و با تمام سعی و کوششم باز قلمم به آنسو کشیده خواهد شد .

1/ قبل از اینکه حکایت عکس بالا را بیان کنم لازم میدانم اشاره ایی داشته باشم به علاقه ام به حیوانات که برمیگردد به دوران طفولیتم که البته مقداری هم تقصیر ژن میباشد.خلاصه در طول زندگیم بجرات میتوانم بگویم بیشتر از آنچه من به این دوستان زبانبسته داده باشم ازشان دریافت کرده ام و چه بسا در سخترین دوران چون دوستان شفیقی همراهم بودند . از زمانی که بیاد دارم دوستدار گربه و گربه سانان و پرندگان بودم که متاسفانه موقعیت زندگی با مادر بزرگ اجازه داشتنشان را نمیداد . مادر بزرگ خود که علاقه فراوانی به گربه داشت میگفت در خانه اجاره ایی حتی صاحبخانه هم راضی باشد کار درستی نیست و در مورد پرنده که آنزمان نگاهداشتن کفتر (کبوتر) در محله داستان پیش و پا افتاده ایی بود اما مادر بزرگ آنرا دور از شان خانوادگیمان میدانست . چند سالی در ایام بهار به داشتن کرم ابریشم دل خوش میکردم و وجود این موجودات کوچولو و وول خوردنشان روی برگ توت تمام تنهایی هایم را در خانه مادر بزرگ پر میکردند که بعدها که جوجه ماشینی به بازار آمد و گهگاهی مادر بزرگ برایم میخرید آن لحظه اوج خوشبختیم بود, که اتفاقا اولین بار هم تلخی از دست دادن چیزی که دوستش داری را بمفهوم واقعی کلمه در همان دوران فهمیدم. قصه ربوده شدن زیبا توسط گربه ولگرد محله که قبلا در اینجا نوشته ام.بعد ها که بزرگتر شدم اگرچه هنوز حیوانات را دوستشان داشتم ولی داشتن سرگرمیهای دیگر و بیرنگ شدن تنهایی هایم و دلخوشیها, این فرصت را بمن نمیداد که در فکر نگاهداریشان بیفتم تا اینکه اوضاع دگر گون شد و تمام همان چیزها که مانع شده بودند یعنی دلخوشیها یکی بعد از دیگری محو و از صفحه روزگار پاک شدند و بجایشان یاس و نومیدی جایگزین شدند واز شهر زیبا تنها نامی ماند و از مردمان مهربانش نیز تنها یادی در اینجا بود که برای ماندن و تحمل فکر چاره ایی بودم که به سراغ دوستانی که همیشه آرزوی داشتنشان را داشتم ولی نداشتم رفتم و در فاصله زمانی کوتاه خانه شد خانه وحش شد .از گربه که سوگلیم بود گرفته تا پرنده هایی از طوطی و سره و فنچ تا ماهی های آب شیرین . . . جملگی شدند اهل بیت و برخلاف بیرون از خانه که ادمیان بجان هم جنسان خود افتاده بودند و نامش را ذوق زدگی انقلابی مینامیدند در مقابل ساکنان منزل در صلح و صفا همزیستی مسالمت آمیزی را هم زندگی میکردند وسوای آنکه زیبایی های زندگی را به رخ ما میکشیدند به من نیز میاموختند, که انصافا نقش اصلی آن صحنه را گربه ام دخی ایفا میکرد که متاسفانه با عمر کوتاه دخی قصه آن ایام هم کوتاه شد.

2/سالهای اولیه غربت با هیجانها و دلهره ها و بلاتکلیفی هایش مجال داشتن حیوانی را از ما گرفته بود ولی بعد ها که تا حدودی با اینجا انس گرفتیم و فهمیدیم که حالا حالاها باید ماندگار باشیم خواهر بزرگم که مدتها هم خانه بود گربه ایی آورد و تا زمانی که ازدواج باعث جدایش از ما شد, به برکت وجود او در خانه همیشه گربه ایی داشتیم که بچه دار شدنهایشان و صاحبی برای طفلان پیدا کردن دست به دست هم داده باعث میشدند که مقداری از درد فراغ یار و دیار و . . . کم شود که با جابجایی خواهر خانه یکهو خالی شد و برادر کوچکتر اگر چه پیشم بود ولی او سرگرم مدرسه و دوستانش و بازی بود . باز برای چندمین بار برای رهایی از تنهایی باز هم بسراغ دوستان قدیم رفتم که گربه ایی که صاحبش سانچو نامیده بود را آوردم و این درست مصادف با اواسط دهه نود بود که آوردن سانچو و دوران زندگیش با ما خود داستانیست که اگر فرصتی و مناسبتی بود در آینده خواهم نوشت . باری متاسفانه بعد از مدتی گربه دوست داشتنی من هم به سفری بی بازگشت رفت و این سفر او بنحوی فجیع بود و اندوه بار که با خود پیمان بستم که دیگر هر گز گربه ایی نداشته باشم .

بعد از مرگ سانچو به شهر مجاور نقل مکان کردم اما با وجود این جابجایی هنوز از غم سانچو بطور کامل رها نشده بودم البته دلیل دیگر شاید برای این بود که آلترناتیوی برایش پیدا نکرده بودم . برادر که خود بعد از سالها گربه و سگ داشتن حال بناچار قناری را جایگزین آنها کرده بود و از اینکه بالاخره قناریهایش جوجه ایی به او هدیه کرده بودند بسیار شاد بود و حتی افتخار هم میکرد . مهر برادری اورا واداشت تا علاقه اش را برای داشتن جوجه قناری هایش را زیر پا گذاشت و با خرید قفسی و جفتی برای او بدون آنکه خبری داشته باشم روزی برایم آورد تا مرا از آن حال و هوا در بیاورد . الان حدود دوازده سیزده سالیست از آن زمان میگذرد. میهمانهای اولیه من که در تصویر دیده میشوند بوبی و همسرش میباشند که با پرواز آنها به ابدیت دوستان دیگرشان بوبوش و دخی

جایشان را گرفتند و در حال حاضر هم انگوری وکاکلی که تصویرشان در آغاز مطلب میباشد بعنوان نسل سوم هم خانه ما میباشند. کاکلی قناری نارنجی رنگ که پشت به دوربین میباشد را روز کریسمس در زیر بارش برف خریدیم تا بوبوش و انگوری که چند وقتی بود هم خانه خودرا از دست داده بودند تنها نباشند. وقتی کاکلی را در قفس رها کردم همینطور که قفس را نگاه میکردم و به چرخه زندگی فکر میکردم که چگونه در عرض چند سال مهره ها جابجا میشوند و چه کسانی جایگزین چه کسانی بحق و ناحق میشوند با همین افکار همان موقع که وارد اینتر نت شدم دیدم هم محله عزیزم نق نقو مطلبی تحت عنوان چهار سو چوبی را درج کرده که هنوز هم در سایتش هست که تاریخچه کوچه ما و مردمانش در چندین دهه پیش میباشد که بعدها در روزگاری دیگر من و اهالی محل جایشان را گرفتیم و حال هم عده دیگری جای مارا گرفته اند . مطلب نق نقو هم تلخ بود و هم شیرین, دیداری بود با محله که در مجموع باعث دلتنگی و غم و اندوه بودودستاویزی برای لعن و نفرین به چرخه زندگی که آدمی را به کجاها که پرتاب نمیکند و انگیزه ایی برای این نوشته ام شد.


۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

Merry Christmas

alt

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

به سپیدی برف . . .

از مطلب قبلیم تا الان اتفاقات فراوانی در گوشه کنار دنیا بویژه سر زمین مظلوم و محبوبمان افتاده است که بر حسب معمول میتوان آنها را در دودسته گوار و ناگوار تقسیم کرد که متاسفانه سالهاست برای ما بویژه برای کسانی چون من که اسیرغربت خویش و دلتنگی های خود هستیم و همواره در فکر گلدانی که ریشه در آن دوانده بودیم و عزیز دردانه باغبان مهربانی بودیم و حال نهالی تحمیل شده بر باغچه غریبی شده اییم و . . . باری برای ما تلخی های حوادث ناگوار تلخترو ماندگار تر ازشیرینی حوادث گوار میباشند .
در ادامه این بی انصافیست با علم به اینکه میدانم همگان به این مرارتها واقفند و آگاه و دوستان عزیزم در وبلاگهایشان به آنها پرداخته اند حال منهم با مرورشان بر غم و اندوه یاران بیافزایم آنهم با دانستن این حقیقت تلخ که تا سناریو و بازیگران این صحنه تغییر نکنند نقطه پایانی هم بر نا ملایمتی ها وتظلم ها . . . نخواهیم داشت .
آنچه که تصمیم دارم بگویم و شاید آنروی سکه اندوه ها و غمهای مشترکمان میباشد , حسرتها و آروزوهاست که از بدو ورودم به اینجا داشته و دارم از رفاه و آزادی گرفته تا شادیها و غیره و ذالک مثل همین الان که همانطور که در نوشته قبلیم اشاره کردم که ننه سرما زودتر آمده که باید اضافه کنم که کنگر خورده و لنگرهم انداخته طوری که پنبه های لحافش همچون قلمی جادویی تابلوی زیبایی را رسم کرده اند که هر چه نگاه میکنی سیر نمیشوی آنهم در آستانه کریسمس ولادت پیامبر صلح دوستی که تنها خود قربانی مرامش شد که برایش قربانی نگرفت آری حال که همه جا را آذین بسته اند و بابا نویل های ریز و درشت در گوشه و کنار به کودکان چشمک میزنند و بچه ها که صبرشان به آخر رسیده که بدانند هدیه امسالشان چیست روزها را میشمرند و تا به غروب روز موعود برسند .از تکاپوی مردم در تهیه همان هدایا همه و همه مانند خیلی از پدیده های طول سال از کارناوال شادی تا آوردن شکلات و شادی توسط خرگوش عید پاک و ده ها امثال آن که بدون استثنا هر کدام ازما غربت نشینها وا میدارد همواره آنهابرای عزیزان و مردم خود آرزو کرده و جایشان را خالی میکنیم و از پروردگار بخواهیم که اگر به چنین جایی نمیرسیم لااقل دلخوشیهایی را که داشتیم و دیگر نداریم را باز گرداند .البته اینرا هم باید اضافه کنم که تمام این حسرتها و آرزوها مربوط به نا رسایی های سیاست و سیاسیون نیست که برخی بر میگردد به اخلاق و فرهنگی که بر جامعه حاکم است که درحال گذر از آنها بودییم که متاسفانه با تغییر سیستم که جدای از اینکه مانع دگرگونی های یاد شده شد بلکه باعث ترویج بد اخلاقی های نوظهوری نیز گردید و اولین قربانیش همان اخلاق بود و ارزشهای والایی که داشتیم که به خاطر اینکه این بحث در حوصله این نوشته نیست میگذرم .
باری همانطور که اشاره کردم بیشتر از یک هفته است که در محاصره برف و سپیدی هستیم و همین امر هم باعث شده که شادی مردم دوچندان گردد که بالاخره بعد از سالها باز هم کریسمس سفیدی خواهند داشت . خلاصه تصویر بالا با این تیتر (Kaiserschnitt! Ärzte retten weiße Löwenbab )سزارین ! دکترها بچه شیرهای سفید را نجات دادند در رسانه ها متعدد نیزخبر خوش دیگری در این ایام شادی , بویژه برای علاقمندان محیط زیست بود .
داستان این نجات اگر بخواهم خلاصه بگویم از این قرار است که در یکی از پارکهای تفریحی شمال آلمان که هزاران حیوان از گوشه و کنار دنیا را در خود دارد یکی از آنهایک جفت شیر سفید که از حیوانات کمیاب میباشند که دو هفته پیش ماده شیر گویی بچه ایی بدنیا میاورد که کارکنان آنجا بعد از چهل و هشت ساعت متوجه میشوند که بچه مرده است ویا اصلا مرده بدنیا آمده بوده است که از ظاهر شیر مادر حدس میزنند که باید تعداد بچه ها بیشترباشند که اورا بیهوش کرده به درمانگاه دانشکده دامپزشکی هانوور میبرند که بعد از معاینه متوجه میشوند حدسشان درست بوده است. در درمانگاه مزبور پرفسور اینگو نولته Professor Ingo Nolte با تیم پزشکی شش نفره ایی با سزارین این دو بچه را بدنیا میاورند که چنین عملی در جهان بیسابقه بوده است که یکی از پزشک ها بعد از عمل در توضیحی میگوید در واقع این دو کودک مرده بودند که با تلاش تیم پزشکی به زندگی بازگشتند که خوشبختانه حال که 16 روزی از تولد این سفید برفی های زیبای دوست داشتنی میگذرد هر دو در سلامت کامل بسر میبرند. در پارک یاد شده مادر خوانده آنها خانم رگینا حمزه Regina Hamza میباشدکه تجربه فراوانی در پرستاری از گربه سانان دارد که مراقبت و نگاهداری آز آنها بعهده اوست که با شادی از سلامت کوچولو ها و رشدشان میگوید و اضافه میکند در حال حاضر هر کدام از این دو برادر نیزاNiza و نروNero ( اسامی که کارکنان به آنها داده اند) روزانه ده مرتبه و هر بار 100 میلی لیتر شیر میخورند . با خواندن این مطلب پر هیجان و دیدن عکس بالا که پرفسور نولتا با غرور این دو بچه را در بغل گرفته باز دوستان قدیمی حسرت و آرزو بسراغم آمدند که هم یاد حیوانات زیبا و مظلوم میهن از هر نژاد و دسته افتادم که در طول این سالها از قربانیان بزرگ بد اخلاقیها بوده و هستند و برخی در حال انقراض و برخی هم قهر کرده و کوچ کرده اند و یاد حکایات تلخی دیگرکه گهگاهی بگوشم میرسد و یا در جایی میخوانم که حاکی از آنند متاسفانه خیلی از دکتر های وطن که تنها کاری که نمیکنند طبابت میباشد بلکه کارشان سوداگریست و اینکه چنان غرق زر اندوزی و برج سازی و غیره که بندرت دیده یا شنیده میشود که مثلا مانند وکلا . . . بدون چشمداشتی در فکر هم وطنان خود باشند و یا در حرکتهای اعتراضیشان در کنارشان قرار بگیرند و چه بسا اگر چه تلخ است بیانش بعضی ابزارو وسیله ایی شده اند در دست قدرت که این همواره پرسشی برایم بوده چگونه پزشکی که باید سلامتی را به بیماری برگرداند میتواند سلامتیش که باقطع انگشتی و دست و عضوی از او بگیرد و شخصیتش را بکشد؟ آیا او هم میتواند با نشان دادن شاهکارش مانند پرفسور نولته جلوی دوربین با وجدانی آسوده قرار بگیرد و افتخار کند؟
پینوشت :
حال که مطلب تا حدودی به حیوانات مربوط میشود جای دارد این خبر خوش را در اینجا به اطلاع یارانم برسانم که دوستان عزیزم که دوستدار و یاری دهنده حیوانات بویژه گربه ها و سگ های آواره و بی صاحب و قربانیان خشونتهای نا مردمان که متاسفانه خود نیز گاهی گرفتارش میگردند دست در دست هم داده تصمیم به برپایی پناهگاهی برای این زبانبسته ها گرفته اند که خوشبختانه تلاشها و ایثار گریهایشان در حال بثمر رسیدن است که برای اطلاع بیشتر و آگاهی از تلاش های این عزیزان که خدارا شکر تعداشان کم نیست و امیدوارم که هر روز بر تعدادشان نیز افزوده شود اینجا کلیک کنید و یا به آدرسی که در بنری که در قسمت لوگوهای اینجاست ایمیلی بفرستید. .
how to make a gif

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

فرانک ( Frank) . . .

1 . امسال ننه سرما گویی مانند ما در خانه اش دلش گرفته بوده که بر خلاف معمول زودتر زده بیرون واز همان موقع هم لحافش را شکافت تا پنبه هایش بر آسمان شهر هم چون پروانه های سفیدی به پرواز در آیند . آنها با یک هارمونی خاصی هم چون رقصنده های هنرمندی در فضا میرقصیدند وهمچون پروانه های سفید پرهای خود را گشوده و خودرا در بست در اختیار باد قرار داده بودند تا هرجا که دوست دارد با خودش ببرندشان و من مانند همیشه مانند دوران امیریه محونگاه کردنشان و در آرزوی اینکه باد همه آنها را بسمت من بیاورد الان هم مثل همون موقعها لجوج و یکدنده نه چتری در دست و نه کلاهی بر سر دارم مثل همان زمانها که مادر بزرگ با قربون صدقه رفتن میخواست کلاهم را بر سر بگذارم ولی من دوست داشتم برفها روی سرم بشینند که هم چون او سپید موی باشم و اما حالا که سالها گذشته موی سپید را دارم که نیازی به ننه سرما و برف نداشته باشم ولی افسوس مادر بزرگ نیست که با او رقابتی کنم. با صدای همسراز گذشته و امیریه جدا میشوم با هم راهی میشوییم ولی پروانه های سفید همچون رفیق همراهی ,دنبالم میکنند و با مهر بر سر و رویم مینشینند و شاید هم برسم خودشان غرقه بوسه ام میسازند و من نمیدانم . برای کوتاه شدن راه با همسر پل عابر پیاده را انتخاب میکنیم که آخرش ختم میشود به پاساژی که مرکز خرید شهر است خوشحالم که پل سقفی ندارد تا درب ورودی پاساژ آنها همچنان میتوانند همراهم کنند ولی من در فکر اینم که یادم باشد که قبل از وارد شدن با آنکه دل کندن سخت است اما همه شان را از خود دور بکنم تا در گرمای پاساژ کشته نشوند. روی پل مخصوصا وسط آن که بالای خیابان میباشد و زیبایی این پدیده زیبای آسمانی به اوج خود رسیده و اینجاست که جدا شدن از پروانه های سفید سخت تر اما متاسفانه این رسم روزگار است که جایی که دوست داری بمانی باید بروی و جایی که دوست داری بروی مجبوری که بمانی و منهم بناچار به تاسی از این رسم ناگوار ادامه میدهم و زیر لب به اجبارهای تحمیلی وناخواسته نفرین میکنم و درست در همین لحظه که چند قدمی به درب ورودی مانده درکنار دیواره پل روی زمین چندین شمع که بجز یکی دوتا همگی خاموش بودند وچند ورق کاغذ نوشته شده که این شمعها را در قبرستان ها استفاده میکنند توجهم را جلب میکند با کنجکاوی خودرا به آنجا میرسانم روی کاغذها تنها نوشته شده بیاد فرانک(Frank) تنها میتوانم حدس بزنم که فرانک شاید گدای شهر مان باشد که بنده خدا ییلاق و قشلاقی برای خودش داشت هوا که گرم بود اینجا مینشست و اگر سرد یا بارانی در قسمت دیگر ورودی پاساژ که مسقف بود. رو به همسرم کرده از او میپرسم یادت میاید اینجا کی مینشست او هم میگوید بیاد میاورد ادامه میدهم فکر میکنم خدایی ناکرده اتفاقی برایش افتاده این قضیه هم شادی لحظه های قبلیم را از من میگیرد و هم مانع از این میشود از تزیین زیبای پاساژ که مدیریت و کسبه پاساژ برای عیدی که در راه است سنگ تمام گذاشته اند ودیدن مردمی که در این سرما و بارش برف در تلاش تهیه هدایا هستند و شادی بچه ها از خرید والدینشان لذت ببرم.
2. در خونه تمام ذکر و خیرم از فرانکی که نمیشناختم بود و آرزومیکنم حدسم درست نباشد آنهم در چنین ایامی که مقارن با جشن تولد مسیح وسال نو میباشد . راستش یک کمی هم ناراحتی وجدان داشتم که آن بیشتر عذابم میداد چرا که دو سه باری از گدای شهرمان که نمیدانستم اسمش چیست و کیست در جمع دوستان انتقاد کرده بودم. او مردی بود که بر خلاف چهره ظاهریش که دلیلش ظلمی بود که خودش بر خود روا داشته بود و شکسته اش کرده بود شاید دهسالی از من کوچکتر بود اما از لحاظ قد و قواره خیلی درشت تر و بزرگتر از من بود .ریشی پر پشتی داشت مانند رنگ روشن موهایش که چند تایی سفید شده که بیشتر شبیه تولستویش کرده بودند. در جاهایی که در بالا اشاره کردم و گویی سرقفلیش را داشت ظرفی برای کمک جلویش میگذاشت و بدون آنکه از کسی درخواست کمکی کند مینشست و معمولا یعنی تقریبا مرتبا در لیوان کاغذی بزرگی کاپوچینو میخورد و گهگاهی با برخی از رهگذران زن یا مرد که با او دوستی پیدا کرده جلوی بساطش می ایستادند وبا او خوش و بش میکردند.
3.در چند روز گذشته در خانه و محل کار همچنان به این متوفی ناشناس فکر میکردم اما نه فرصتی پیدا کردم و نه راهم بسمت پل یاد شده کج شد, تا اینکه پنجشنبه که باز ننه سرما پنبه های لحافش را بیشتر از چند روزپیش بیرون ریخته و سوز و سرما نیز هجوم آورده بودند در حوالی مرکز خرید بودییم که برای فرار از سرما خود را به پل رساندییم من اینبار بالای پل تمام حواسم بجای تماشای برف و لذت بردن به مکان شمعها بود که هنوز دیده میشدند بسرعت خودم را به آنجا رساندم. چندین شاخه گل سرمازده و چند نوشته جدید اضافه شده بود و همچنان یکی از شمعها روشن بودند و دیگر چیزی که اضافه شده بود و دلم را سوزاند قاب عکس سفیدی بود که عکس فرانک با خنده ایی که بسیار زنده بود در آن قرار داشت و برفی که باد با خود به آنجا آورده بود به آن یک تکه کوچک یاد بود حالت غیر قابل توصیفی داده بود. حالا این حقیقت تلخ روشن شد که حدسم درست بوده فرانک همان گدای محبوب شهر بود .بغضی گلویم را گرفته بود و همان عذاب وجدان بیشتر از پیش آزارم میدهد که درسته بدگویی آنچنانی نکرده بودم اما چرا همان انتقاد . . . الان بجز غم در گذشت فرانک که به همسرم میگویم در این ایام عیدی که کمک مردم که بیشتر میشود جایش خالیست کاش بود و لذتی میبرد, حسرت مردم شهر را میخورم که آنقدر آزادند برای گدای شهرشان در گوشه ایی بساط یاد بودی راه بیاندازند و عکسی بگذارند و شمعی روشن کنند و مدیریت پاساژ خرید با آنکه به زیبایی آنجا لطمه میزند اما برای احترام به احساسات مردم نادیده میگیرد ولی در سرزمینهایی مانند سرزمین من برای عالمی و ادیبی و کسانی که خدمتی کرده اند, نمیتوان ادای دین کرد و یاد بودی گرفت.
4. از دیروز هوای بسیار گرم شد ه است که این دگرگونی به قیمت محو شدن برفهای زیباتمام شد که امروز که از قصد بسمت پل رفتم نه از برف خبری بود و نه دیگر از عکس و شمع فرانک اما میدیدم رهگذران وقتی به محل او میرسیدند لحظه ایی توقف میکنند که نشانگر این بود برای مردم شهرفرانک برف نبود با ذوب شدنش از یاد برود بلکه حالا حالا ها در دل مردم جای دارد که یادش را گرامی بدارند.
5. الان که نوشته ام تمام شد در گوگل ردش را دنبال کردم و به مطلبی راجع به او بر خوردم که در روزنامه محلی چاپ شده بود و علت مرگش را عفونت ریه نوشته بود و سطر جالب توجه این گزارش نظر خانمی بود که اورا تنها گدای سوگلی خودش و انگیزه ایی برای بیداری وجدانش برای کمک کردن نامیده بود . یادش گرامی باد. . .

۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

15 آذر . . .

فلکین داد الیندن/ المادوخ شاد الیندن (از دست فلک فریاد. که از دستش نشدیم شاد)
بیت بالابه یاد مادر بزرگ که گهگاهی در نا ملایمتی های روزگار بر زبان میراند .او از این تک بیتی ها و دوبیتی ها و قطعه های کوتاه زیاد داشت ولی من که در آغاز راه بودم, تنها از بیان شیرین او که بزبان مادریش بود لذت میبردم و غافل از مفهوم و معنایشان بودم که بالاخره در طول سفرزندگی پی به ارزش تک تکشان بردم و بقول خود مادر بزرگ که برخی حرفهای قصار و . . . را میگفت باید با آب طلا نوشت امروزه میبینم آنچه که باید با آب طلا مینوشتم و قاب میگرفتم حرفهای خودش بود. یکی از حرفهای مادربزرگ که بارها و بارها شنیده بودم وقتی صندوق چوبیش را باز میکرد و در بقچه ایی به تکه پارچه ایی بر میخورد و یا وسیله ایی که آنرا با کسی رفته بود خریده بودیا هدیه گرفته بود, مانند ساعت شماطه دار بالای طاقچه که وقتی تهران آمده بود و چون فارسی بلد نبود با زن جوانی که همسایه اش بودبا او رفته و از فروشگاه راه آهن خریده بودند که بیش از دوسه دهه بود که ساعت مزبورکار میکرد اما متاسفانه زن جوان عمرش کوتاه بود وبا رفتنش مادر بزرگ طوری داغدار شده بود که گویی دخترش بود و گاهی که ساعت را کوک میکرد و یاد همسایه جوانش میفتاد میگفت اگر به فخری میگفتم عمرت اندازه این ساعت باشد بمن حتما میخندید میگفت خانم (مادر بزرگ را همه خانم صدایش میکردند) میگه عمرت اندازه ساعت باشه و این حکایت را در تکه های پارچه و برخی از چیزها از زبان مادر بزرگ میشنیدم بدون آنکه درک کنم ولی همانطور که در آغاز اشاره کردم در طول زندگی پی به ماهیتشان بردم و خود نیز استفاده کرده ام آخرین بار همین دو سه هفته پیش که خواهر زاده ها عکس های گربه شان رادر فیس بوکشان گذاشتند که مثل خودشان یادگاری از خواهرم میباشد یاد حرف مادر بزرگ افتادم و خب به دنبالش هم آه و حسرت و ایکاش ها . . . مخصوصا با دیدن یکی از عکسها که خودش گربه را بغل کرده و از پنجره بیرون را نگاه میکند .
15 آذر روزی است که دختر پاییزی ماازبدو ورودش خزان های مارا خرم تر از هر بهاری کرد .دیشب با دو دخترش در دنیای مجازی در صفحه های فیسبوکشان با شمعهایی وبه همراه عکسهایی از خودش از سالهای دور و نزدیک جشنی گرفته و یادش را گرامی داشتیم و حالا من در اینجا از او که دختری ازامیریه بود و تا آخرین نفسش با آنکه سالها از آنجا کوچ کرده بود در هر فرصتی و به هر بهانه ایی سر میزد و اخبارش را به گوش ما هم میرساند با گذاشتن عکس گربه اش که میدانم خیلی دوستش داشت یادش را گرامی بدارم و بگویم هنوزم که هنوزه باور ندارم . . .
make a gif