اوایل زمستان صال پنجاه وشش دوران سربازی خودرا در لباس پلیس سپری میکردم واز خوش شانسی یا لطف الهی نیمی از امیریه جز حوزه پوششی ما بود از راه آهن تا چهار راه گمرک که روز ی به کلانتری ما بخشنامه ای آمد که از کلانتری دوازده در منیریه ابوسعید نیروی کمکی خواسته بودند که در کنترل مسیر حرکت شاه که به دیدن آرامگاه پدرش میخواست بره کمک کنیم از ساعت یک نیمه شب تا ساعت شش صبح از چهارراه سپه تا جهاراه گمرک با موتور گشت بزنیم ومانع پارک ماشین و بسته و شیی مرموز وقتی گشت شروع شد دیدیم رییس کلانتری دوازده پشت پرده دفتر مخفی شده وچون سگی نگهبان مواظب است ما ماموریت خود را انجام بدهیم پالتو سنگین چون پتوی پشمی بر تن من که بارش باران آغاز شد به سربازها اورکت داده نمیشد با هر قطره باران وزن پالتو اضافه می شد و ما پایین بالا در حرکت وسرما هم بیداد میکرد با هر جان کندنی بود شب را به صبح رساندیم واز خیسی وسنگینی و بی حسی ناشی از سرما وبی خوابی با چه بدبختی خودرا به خانه رساندم خدا میداند وتب ولرز پشت بند آن که فردای آنروز که کلانتری رفتم واز بچه هایی که پست را از ما تحویل گرفته بودند پرسیدم شاه کی آمد و او را دیدید دوستم گفت نه با بیسیم خبر دادند شاهنشاه با هلی کوپتر خواهند رفت چه حالی شدم بد وبیراه در دل به همه که اینهمه اسیر شدیم سرما باران و... سالها تلخی آن شب در دل من وبود که حال میبینم امام جمعه ای را با چه برو بیایی میبرند تا مقامات بالا دلخوری رنگ میبازد و ناراحتی این است در فضای امنیتی آن زمان با انهمه اسکورت شاه جرات نکرد بیاید واز هوا استفاده کرد حال از او آقای میبدی و دیگران شاه عباس میسازند میان مردمی که وحشت داشت روانه اش میسازند اگر هم ذکر خیری هدف هست آن بینوا با تمام کاستی هایش چیزهایی برای گفتن داشت که بگویید از صفی که علیه او شعار میدادید بدون آنکه کاری کرده باشید به بانک ملی میرفتید حقوق ومزایای خودرا میگرفتید بنویسید کارگران حقوق معوقه که نداشتند سود ویژه میگرفتند و از دریای بدون دیوار که از سوپور محله تا معلم و دیگران پلاژ های مجانی داشتندبنویسید از تغذیه رایگان تا مدرسه مجانی نه انتفاعی و غیر انتفایی وهر کوفت و زهرماری بنویسید وبنویسید از احترام جهانیان از مارک هیجده زاری و دلار هفت تومانی که واقعیتهای غیر قابل انکارند واز روشنفکرانی که از کانون پرورش فکری کودکان جیره و مواجبی که با همان پول استکان عرقی ومستی و شعری علیه رژیم روانه بازار. نه شاهی نبودم وشاهی نیستم وحال که دست چپ و راست خودرا شناختم ضد شاهی هم نیستم بقول حمید حرف را باید زد و درد را باید گفت شاید زمانی نوشتن چنین چیزی سخت بود ولی مینویسم و اگر برای تو خواندنش سخت در خلوت خود کمی تامل کن واقعیت ها افسانه نیستند و به افسانه هم نیازی ندارند و در پایان با برتولت برشت به پایان میبرم آنانکه حقیقت را نمیدانند بیشعورند و آنانکه میدانند وآنرا دروغ میپندارند تبه کار
به یاد آن پسران نوجوان
-
*حکایت پسران سیزده ساله*
روز هشتم آبان ماه 1359 خبر رسید که پسرک سیزده ساله ای به نام *محّمد حسین
فهمیده*، نارنجک به کمر بسته و زیر تانک رفته و هم دشمان ...
۲ هفته قبل
۱ نظر:
حسین جان
سن من به شاه عباس قد نمیدهد و مثل تو قصه هایش را از زبان مادربزرگم شنیده ام که همیشه قصه هایش با این حمله آغاز می شد که:
"گونلرین بیر گونونده
شاه عاباسین دوربیننده
شاه عاباس جنت مکان
ترازوی ووردی تکان
ایکی گوز بیر گیردکان
سندراخ ییاخ نقیل دیاخ"
اما شاه را میدانم که ازاین کارها می کرد وبه خاطر عشقش به اتومبیل های کورسی سوار بر لامبورگینی وفراری به تنهایی درخیابان های خلوت شمیران می راند که البته نشانی از مردم دوستی او به شمار نمیرود
هویدا را هم به چشم خود دوبار پشت فرمان پیکان معروفش وبا ارکیده وپیپش درترافیک چهارراه های تهران دیده بودم
ارسال یک نظر