بوب(Bube) انگار میدانست چدایی خیلی سخت است برای همین سیاهی شب را برای پرواز انتخاب کرد تا شاهد لحظه تلخ جدایی نباشیم ایکاش میدانست جدایی جداییست و پیوسته تلخ. نه سال هم همراهم و هم مونس تنهایی هایم بود واحساس شرم هم نمیکنم بگویم که برای هجرتش از صبح اشک ریخته ومیریزم که بجز این میکردم مایه شرمم بود.
اینک پرنده ی من
دیگر نفس نمی زد
قلب تپنده ی او
با صد هوس نمی زد
اشک ستاره و ماه
با اشک من درآمیخت
چون قطره های شبنم
بر بال او فروریخت
از شعر مرگ پرنده ( نادر نادرپور)
باغ گلستان: گولوستان باغی
-
گولوستان باغی
بچه که بودم، دنیا آب و رنگی دیگر داشت. صبح تا عصر مدرسه بودم و عصر با یک
عالمه تکلیف و ریاضی و رونویسی و پاکنویسی، سر و کار داشتم. وقتی برای...
۱۳ ساعت قبل
۳ نظر:
متاسفانه داستان کاملش یادم نیست ولی میگویند جایی پیرمردی خمیده و عصا به دست در پارک مشغول نان ریختن برای پرنده ها بوده. از او میپرسند پیرمرد در جوانی کارت چه بوده و چه میکردی؟ پیرمرد به پشت دستش میزند و جواب میدهد:
بشکند دستم ... قفس میساختم
پرنده مردنیست . پرواز را بخاطر بسپار
برای هجرانش متاثر شدم
اهری
سلام. چقدر غمگنانه بود.delamchoondaryast.persianblog.ir
ارسال یک نظر