وقتی به کف ترک خورده این خیابان مینگرم انگاری قلب وروح خودرا میبنم در گذر این سالها.
مه در لندن بومي است
غربت در من
در زمستان توريست اول مه را مي بيند
بعد
باغ وحش
و برج لندن
غروب ها وقتي به اطاقم در اِلزکورت بر مي گردم
جاده ي مخدر مه
حافظه ي قدم هايم را مخدوش مي کند
و من تلو تلو خوران ساختمان اداراتي را تنه مي زنم
که با وجود عشق عظيمشان به مستعمرات آفتابي
اسم مرا غلط تلفظ مي کنند ...
لندني ها با مه مي زيند
و با آفتاب
عشق مي ورزند
يک روز که روي سکوي مترو قدم مي زني
با انتظار خط کمربندي در چشمانت
مردم را مي شنوي که به هم مي گويند
چه روز آفتابي قشنگي اينطور نيست
تو به سوي بالا نگاه مي کني و مي بيني
سقف دارد روي سرت فشار مي آورد ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر