ماه رمضان و شبهای احیا هم مانند خیلی چیزها ی دیگر برایم خاطره انگیزند و هر ساله این ایام بهانه ایی میشوند که هم دلتنگ یار بشم و هم دیار, بویژه زمانهایی که این ماه واقعا مبارک بود بجز اینکه ماه خدا بود نزدیکی به او, ماه بندگان خدا هم بود که به میمنت آن بیش از پیش با هم باشند از دادن ضیافتهای افطار تادادن کاسه آش رشته ایی به همسایگان چپ و راست کوچه و حظور در مساجد و تکایا در شبهای احیا . . .و دیگر اینکه ماه رمضان ماه امتحان آدمی بود که خود خویش را بیازماید و بتواند با نفس خود بقول مادر بزرگ جهاد کند.باز از خوبیهای دیگر این ماه احترامی بود که در جامعه بیش از هر زمانی بصورت خود جوش از جانب مردم نسبت به یکدیگر دیده میشد با آنکه روزه خواری جرم نبود و توبیخی نداشت از کسبه تا مردم ملاحظه میکردند در همین محله ما از موسیو که مسلمان نبود تا کافه جلفا و کولی این یکماه را میبستند و اغذیه فروشها هم با کاغذی شیشه ها ی دکانشان را میپوشاندند و سینماهایمان هم فیلمهایی را که سنگینتر و فاقد صحنه هایی بودند مغایر با این ماه را اکران مینمودند, که در نهایت با دین و بیدین عیسوی و موسوی, همه راضی و خرسند بودند.
ماه های رمضان من و مادر بزرگ در تمامی دوران کودکی و نوباوه گی و نوجوانی من که حال حسرت لحظه هایش را میخورم با تمام سادگی که داشت یک حالت روحانی داشت و نظم و ترتیبی که بعد از سحری و خواب کوتاه آن هر کسی میرفت بدنبال کار و بار خودش که کار مادر بزرگ معلوم بود صبحها رفتن به روضه هایی که هر ساله تکرار میشدند در دورانی که کوچک بودم و روزه نمیگرفتم طفلی با زبان روزه که الهی بمیرم براش با آن پیری و پادرد همیشگیش بدو خودرا به خانه میرساند تاناهار مرا بدهد که لااقل بزرگتر شدم کمی راحتتر شد که بجای ناهار من نماز جماعت خودرا در مسجد مهدی خان بجای میاورد و بعد برمیگشت خانه وبعد از خواب بعداز ظهری کوتاهی وسایل افطارمان را درست میکردو اما روز من هم قسمت اولش با مدرسه پر میشد و بقیه اش هم بازی فوتبال و شوت یکضرب و . . نزدیک غروب و افطار به خانه میرفتم اوایل که رادیو نداشتیم گوش به اذان مسجد و بعدها که بالاخره رادیو را با زور و پررویی وارد زندگیمان کردم منتظر شنیدن صدای گوینده رادیو که همه باهم بسوی خدا برویم و بعدش ربنای ذبیحی که هر لحظه دعا میکردم که زود تمام بشود واذان موذن زاده که دستور حمله به سفره بود خوانده شود. بعد از افطاری با مادر بزرگ به اقامه نماز میپرداختیم با آنکه جوجه خروسی بیش نبودم اما مرد خانه بودم و باید جلوتر از مادر بزرگ میایستادم و با صدای بلند که وظیفه مردان است نماز بخوانم که بعدش همراه میشد با سرزنشهای او که تند خواندم و یا حواسم جمع نبوده و اینور و آنور را نگاه کردم و زیباترین زمانها روزهایی بود که برای راحتی و بیشتر برای کرکری خواندن به مادر بزرگ قبل از اینکه افطار کنم نمازم را میخواندم و به مادر بزرگ دماغ سوخته میگفتم که من خوانده و راحت شده ام خب اوجدای از اینکه تمام شخصیتهایی که یک بچه نیاز دارد برایم بود هم بازی من هم محسوب میشد.
هرسال بی وقفه بویژه دوران دبستان بعد از افطار به حسینیه مسلمیه میرفتیم و گاهی هم به مسجد مهدی خان و مسجد قندی (مسجد قندی در مهدی موش سر خیابان اسفندیاری میباشد همچین مسجدی با نام قندی در خیابان مختاری هم وجود دارد که منظورم نمیباشد) در این اماکن از اول ماه رمضان قران خوانی اجرا میشد تا قران دوره شود. بزرگان سوره های سخت را میخواندند و ما بچه ها هم سوره های کوتاه را که بر حسب خصلت بچگی مسجد مهدیخان را بیشتر دوست داشتم که برای تشویق ما بچه ها آقای پیشنماز آنجا خودکاری و خودنویسی یا مدارنگی جایزه میداد اما مادر بزرگ برای نزدیکی به خانه حسینیه را ترجیح میداد البته برای منهم خالی از لطف نبود که صاحبخانه مان آنجا کاره ایی بود با صدای زیبا و بلندش قران را با قرایت میخواند و گاهی هم به جواد سیاه که قهوه خانه داشت بنا بر پیشه اش پخش چایی به عهده او بود کمک میکردم ظرف قند را با او دوره میگرداندم و با او وارد زنانه میشدم و قربون صدقه های مادر بزرگ را میشنیدم و معرفی من به دوستان فارسش که با لحجه ترکیش منیم پسریم وبه همزبانهایش منیم بالامدی که این شبها ادامه داشتند و احیا میرسید و قران بسر گرفتن و تا پاسی از شب بیدار ماندن و. . دوران نوجوانی هم مراسم خانه بسان رسم هر ساله اجرا میشد تنها برون از خانه و وابستگی واز همراه شدن با مادر بزرگ کاسته شده بود و بر آزادی ها افزوده شده بود که با دوستان دبیرستانی خود قرار مرار های خودرا برای بعد از افطار و شب احیا بگذاریم که بهترین این سالها سالی بود که مقارن بود با مرمت خیابان ما مهدی موش که از میدان شاهپور تا امیریه کنده و زیر سازی کرده بودند و عبور و مرور ماشینها را قطع کرده بودند هرچند قانون شکنهایی پیدا میشدند که با هر بدبختی بود پیکان کار خودرا وارد کنند خودر به بلورسازی و اسفندیاری برسانند تمام شبها این خیابان در فواصلی تبدیل به زمین بازی شده بود که هر کوچه ایی قسمتی را اشغال کرده و بچه هایش زیر نور نورافکنهای خیابان تا سحری فوتبال بازی کنند و احمد ساندویچی و سید کبابی هم تا نیمه های شب بخاطر تشنگی و گشنگی ما باز بودند و از این وضع سود میبردند. آنسال ماه رمضان بخاطر خوشی های شبانه چنان برق آسا گذشت تو گویی تنها چند روزی طول آن بود.باز در همین سالهای نوجوانی بود سرتق بازی من و هم سنهای من که در حسینیه صدای پیر پاتیلها بخاطر هرهر و کرکر ما در میامد. حسینیه آن زمانها زنانه و مردانه اش در یک طبقه بود که توسط پرده سیاهی از کنار منبر تا انتهای آن زن و مرد را جدا میکرد که بچه ها با دختران آشنا با شمارش ستونهای وسط قرار میگذاشتند که کجا مینشینند که گاهی جابجایی ها باعث خنده و قشقرهایی میشد و اوج حسادت دوستان و کرکری های من زمانی به اوجش میرسید که من از آنها جدا شده و با جواد سیاه قسمت زنانه برای دادن چایی میرفتیم. در همان زمان بود در یکی از شبهای احیا برای اجرای مراسم قران بسر گرفتن و دعا خوانی حسینیه در خاموشی فرو رفتهبود که وقتی دعا تمام شد چراغها روشن شد و چشمانمان داشت به نور خو میگرفت نزدیکی درب چشممان به کیوان افتاد که همانزمان معروفیت گروه شش و هشت بود و پخش ترانه های آنها در تمامی سطح شهر که ما دوستان که پنج شش تایی بودیم شروع کردیم به خواندن تنگه غروبه و خورشید اسیره . . . وبرخی هم پرداختن به مخابره حظور کیوان به دختران پشت پرده و بهمراهش قضیه گم شدن سنگ پا ... و دعوای پیرزنان پشت پرده دختران را و پیرمردان اینور پرده مارا . .
یاد آنروزها و هر آنچه که داشتند و بودند یاد باد.
ماه های رمضان من و مادر بزرگ در تمامی دوران کودکی و نوباوه گی و نوجوانی من که حال حسرت لحظه هایش را میخورم با تمام سادگی که داشت یک حالت روحانی داشت و نظم و ترتیبی که بعد از سحری و خواب کوتاه آن هر کسی میرفت بدنبال کار و بار خودش که کار مادر بزرگ معلوم بود صبحها رفتن به روضه هایی که هر ساله تکرار میشدند در دورانی که کوچک بودم و روزه نمیگرفتم طفلی با زبان روزه که الهی بمیرم براش با آن پیری و پادرد همیشگیش بدو خودرا به خانه میرساند تاناهار مرا بدهد که لااقل بزرگتر شدم کمی راحتتر شد که بجای ناهار من نماز جماعت خودرا در مسجد مهدی خان بجای میاورد و بعد برمیگشت خانه وبعد از خواب بعداز ظهری کوتاهی وسایل افطارمان را درست میکردو اما روز من هم قسمت اولش با مدرسه پر میشد و بقیه اش هم بازی فوتبال و شوت یکضرب و . . نزدیک غروب و افطار به خانه میرفتم اوایل که رادیو نداشتیم گوش به اذان مسجد و بعدها که بالاخره رادیو را با زور و پررویی وارد زندگیمان کردم منتظر شنیدن صدای گوینده رادیو که همه باهم بسوی خدا برویم و بعدش ربنای ذبیحی که هر لحظه دعا میکردم که زود تمام بشود واذان موذن زاده که دستور حمله به سفره بود خوانده شود. بعد از افطاری با مادر بزرگ به اقامه نماز میپرداختیم با آنکه جوجه خروسی بیش نبودم اما مرد خانه بودم و باید جلوتر از مادر بزرگ میایستادم و با صدای بلند که وظیفه مردان است نماز بخوانم که بعدش همراه میشد با سرزنشهای او که تند خواندم و یا حواسم جمع نبوده و اینور و آنور را نگاه کردم و زیباترین زمانها روزهایی بود که برای راحتی و بیشتر برای کرکری خواندن به مادر بزرگ قبل از اینکه افطار کنم نمازم را میخواندم و به مادر بزرگ دماغ سوخته میگفتم که من خوانده و راحت شده ام خب اوجدای از اینکه تمام شخصیتهایی که یک بچه نیاز دارد برایم بود هم بازی من هم محسوب میشد.
هرسال بی وقفه بویژه دوران دبستان بعد از افطار به حسینیه مسلمیه میرفتیم و گاهی هم به مسجد مهدی خان و مسجد قندی (مسجد قندی در مهدی موش سر خیابان اسفندیاری میباشد همچین مسجدی با نام قندی در خیابان مختاری هم وجود دارد که منظورم نمیباشد) در این اماکن از اول ماه رمضان قران خوانی اجرا میشد تا قران دوره شود. بزرگان سوره های سخت را میخواندند و ما بچه ها هم سوره های کوتاه را که بر حسب خصلت بچگی مسجد مهدیخان را بیشتر دوست داشتم که برای تشویق ما بچه ها آقای پیشنماز آنجا خودکاری و خودنویسی یا مدارنگی جایزه میداد اما مادر بزرگ برای نزدیکی به خانه حسینیه را ترجیح میداد البته برای منهم خالی از لطف نبود که صاحبخانه مان آنجا کاره ایی بود با صدای زیبا و بلندش قران را با قرایت میخواند و گاهی هم به جواد سیاه که قهوه خانه داشت بنا بر پیشه اش پخش چایی به عهده او بود کمک میکردم ظرف قند را با او دوره میگرداندم و با او وارد زنانه میشدم و قربون صدقه های مادر بزرگ را میشنیدم و معرفی من به دوستان فارسش که با لحجه ترکیش منیم پسریم وبه همزبانهایش منیم بالامدی که این شبها ادامه داشتند و احیا میرسید و قران بسر گرفتن و تا پاسی از شب بیدار ماندن و. . دوران نوجوانی هم مراسم خانه بسان رسم هر ساله اجرا میشد تنها برون از خانه و وابستگی واز همراه شدن با مادر بزرگ کاسته شده بود و بر آزادی ها افزوده شده بود که با دوستان دبیرستانی خود قرار مرار های خودرا برای بعد از افطار و شب احیا بگذاریم که بهترین این سالها سالی بود که مقارن بود با مرمت خیابان ما مهدی موش که از میدان شاهپور تا امیریه کنده و زیر سازی کرده بودند و عبور و مرور ماشینها را قطع کرده بودند هرچند قانون شکنهایی پیدا میشدند که با هر بدبختی بود پیکان کار خودرا وارد کنند خودر به بلورسازی و اسفندیاری برسانند تمام شبها این خیابان در فواصلی تبدیل به زمین بازی شده بود که هر کوچه ایی قسمتی را اشغال کرده و بچه هایش زیر نور نورافکنهای خیابان تا سحری فوتبال بازی کنند و احمد ساندویچی و سید کبابی هم تا نیمه های شب بخاطر تشنگی و گشنگی ما باز بودند و از این وضع سود میبردند. آنسال ماه رمضان بخاطر خوشی های شبانه چنان برق آسا گذشت تو گویی تنها چند روزی طول آن بود.باز در همین سالهای نوجوانی بود سرتق بازی من و هم سنهای من که در حسینیه صدای پیر پاتیلها بخاطر هرهر و کرکر ما در میامد. حسینیه آن زمانها زنانه و مردانه اش در یک طبقه بود که توسط پرده سیاهی از کنار منبر تا انتهای آن زن و مرد را جدا میکرد که بچه ها با دختران آشنا با شمارش ستونهای وسط قرار میگذاشتند که کجا مینشینند که گاهی جابجایی ها باعث خنده و قشقرهایی میشد و اوج حسادت دوستان و کرکری های من زمانی به اوجش میرسید که من از آنها جدا شده و با جواد سیاه قسمت زنانه برای دادن چایی میرفتیم. در همان زمان بود در یکی از شبهای احیا برای اجرای مراسم قران بسر گرفتن و دعا خوانی حسینیه در خاموشی فرو رفتهبود که وقتی دعا تمام شد چراغها روشن شد و چشمانمان داشت به نور خو میگرفت نزدیکی درب چشممان به کیوان افتاد که همانزمان معروفیت گروه شش و هشت بود و پخش ترانه های آنها در تمامی سطح شهر که ما دوستان که پنج شش تایی بودیم شروع کردیم به خواندن تنگه غروبه و خورشید اسیره . . . وبرخی هم پرداختن به مخابره حظور کیوان به دختران پشت پرده و بهمراهش قضیه گم شدن سنگ پا ... و دعوای پیرزنان پشت پرده دختران را و پیرمردان اینور پرده مارا . .
یاد آنروزها و هر آنچه که داشتند و بودند یاد باد.
۱۲ نظر:
ما هم هنوز بیداریم . یعنی ما هم احیاء ؟
زنده و تندرست باشی حسین جان
با مهر : اهری
تنگه غروبه و خورشید اسیره
میترسم امشب خوابم نگیره
بادش بخیر من اینقدر فیاقه اش دوست داشتم بشه میگفتیم کپل چون چاق تراز بقیه بود نلی داریوش ابی وسلی و....
یاد گذشته ها بخیر خدا بیامرزد مادر بزرگ گرامیتان را اما الان هیچ چیزی عطر وبوی اونروزها را نداره
شاد باشید
بچه محل جان
یادش به خیر
اتفاقاً من هم از کیوان خاطره ای را مدت ها پیش نوشته بودم که اینجاست:
http://www.neghneghoo.com/archives/2007/02/_2_6.php
زنده وشاد باشی
نق نقو
آخه حسین عزیز این چه کاریه میکنی بیرحمانه قلب ما رو ور میداری میذاری توی کمان و مثل آرش کمانگیر رها میکنی به اون سالها و دیگه تا این دل بیاد دوباره برگرده همینطور ما سرگردان و حیران در اون سالها در خاطرمون پرسه میزنیم ...آقا از این کارا بیشتر بکن :-)
روح مادر بزرگت وخواهرت شاد باشه و قرین رحمت
سلام شما از طهران هستین ؟ www.asgar32521.blogfa.com
چقدر زیبا ماه رمضان و سفره افطاری و صحنه نماز خوندنتون رو توصیف کردین منم همیشه اول نماز میخوندم بعدافطار که با خیال راحت بشینم پای سفره
چقدر زیبا ماه رمضان و سفره افطاری و صحنه نماز خوندنتون رو توصیف کردین منم همیشه اول نماز میخوندم بعدافطار که با خیال راحت بشینم پای سفره
من که خاطرات زیادی با مسجد فخریه , کمی بالاتر از منیریه , دارم
در شگفتم كه سلام
اغاز هر ديداريست
ولي در نماز پايان است
شايد اين بدان معنا است
كه پايان نماز اغاز يك ديدار است.
مستدام باشید.
ممنون حسين عزيز از نظرتون.شما از اونجا هم كلي مي تونيد كمك كنيد چون اونجا آدماي مثل شما كه خواهان كمك باشن زيادن و شما مي تونيد براي ما كلي آدم مهربون دست و پا كنيد !
واقعا اگر خالصانه و با اعماق وجود به معنویات فکر کنیم و انجام دهیم خیلی زیباست و پر از معنا و خاطره.ولی متاسفانه چندین ساله که این گونه ایام به ... تغیر پیدا کرده اما خاطرات شما پر معنا و ستودنیست.
سلام ، خدا خدمتگزاران و بانیان حسینیه مسلمیه را رحمت کند خیلی از اونجا خاطره داریم ، کیوان هم زیاد به اونجا میومد و اون شبی رو که شما ذکرش رو کردید منهم به خاطر میارم یادش بخیر همه باه معاشرت داشتن و به حقوق هم احترام میذاشتن.
ارسال یک نظر