۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

پارک شهر . . .

ما پارکشهر میگفتیم اما هنوز کسانی بودند که باغ سنگلجش مینامیدند از بختیاری ماتا آنجا تقریبا دوایستگاه فاصله داشتیم که راحت میتوانستیم پای پیاده به آنجا برویم. پارکشهر همیشه حالت جادویی و نیرویی مغناطیسی برایم داشت که ارج و قربش در هر برهه از زندگی من فرق میکرد و خاطرات فراوانی نیز از هر زمانش برایم بیادگار مانده که با بیاد آوریشان هم برای این باغ مشجر زیبا و کسانی که همراهم و یا همراهشان بودم وحال برخی در قید حیات نیستند و برخی هم در دوردستند برای همگیشان دلتنگ گردم مخصوصا عزیز دل تمام فصلهای زندگیم مادر بزرگم که برای شادی من برای گردش و تفریح, و مادرم برای برای اینکه ساعتی پسرش را در نزدیک خود داشته باشد درد پای خودرا نادیده میگرفت و مرا به پارکشهر میبرد. من خاطرات پارک شهرم را به سه دور کودکی و نوجوانی و جوانی تقسیم کرده ام که در اینجا خاطرات دوران طفولیتم را شرح خواهم داد و در نوشته های آتی دوقسمت بعدی را بنوبت خواهم نوشت.
در اوایل دهه چهل که من بیاد دارم این پارک قدیم تهران برای خو برو بیایی داشت و محل مناسبی برای خانواده ها بود.تابستانها که هنوز کولر نبود و اگرهم بود همه گیر نشده بود و پنکه ها هم از پس گرما بر نمیامدند اهالی محل و دورو برچندتا چندتا باهم قرار میگذاشتند زیر اندازی و مقداری خوراکی برمیداشتند و به پارکشهر میرفتند که مادر منهم با دوستانش از این قاعده مستثنی نبود و با همسایه ایی که دوست صمیمیش بود گاهی هم گرام تپاز چمدانی را برمیداشتند و به آنجا میرفتند و همانطور که در بالا گفتم من ومادر بزرگ هم میرفتیم و پیدایشان میکردیم و به جمعشان میپیوستیم .گهگاهی هم پیش میامد و چند دسته یکی شده و گروه بزرگی را بوجود میاوردندو همین موجب میشد که تعداد ما بچه ها هم زیاد بشه و همبازی های تازه ایی پیدا کنیم . نزدیکهای بعد از ظهر کم کم زیر اندازها جمع میشدند وسایل در زنبیلها جا میگرفتند و مردم بسمت مرکز پارک راهی میشدند و ما بچه ها که دیگر خسته شده بودیم خیلی خوشحال میشدیم چون نهایت آنجا رفتن را که به کجا ختم میشه را میدانستیم. میانه پارک درست از درب شمالی که به خیابان ورزش باز میشدتا درب جنوبیش در خیابان بهشت حوضهای کوچک پشت سرهم قرار گرفته بودند که غروبها که هوا گرگ ومیش میشد فواره هایشان باز میشدند و نورهای رنگی زیر آب که به آنها تابیده میشد جلوه خاصی پیدا میکردند . از جاهای دیگر این بهشت کافه تریای آن بود که در مجاورت حوض ها بود و برای ما بچه ها مانند فوتبالیستها فینال آنروز شاد خرید بستنی کیم یا الدورادویی بود که بزرگان از آنجا برایمان میخریدند.
خاطره دیگری از این پارک باز برمیگردد به آن سالها تابستان در خانه یکی از بستگان که منزلشان دریکی از کوچه های خیابان که به امیریه هم راه دارد میهمان بودم که بعد از خوردن شام یکی از پسرهای مستاجرشان پسر بزرگ خانواده را به حیاط صدا کرد و بعد از چند دقیقه ایی او برگشت و به من و برادرش و دایی کوچیکم که او هم از تبریز آمده در آنجا بود به ما گفت لباسهایمان را بپوشیم که برویم بیرون بگردیم . در حیاط دو پسر مستاجرشان و در کوچه هم دوسه تا دیگر هم به ما پیوستند و از همان کوچه که به امیریه راه داشت و نامش در گاهی بود که بسمت دیگرش که به باستیون پشت فروشگاه مرکزی ارتش راه داشت راهی شدیم و از آنجا از کوچه دیگری بسمت کلعباس علی واز آن وارد خیابان شاهپور شدیم که پارکشهر دیده میشد که غرقه نور و صدا بود . مامورینی جلوی درب ایستاده بودند و هر کسی بلیط داشت را به داخل پارک راه میدادند . بچه های بزرگتر که مردان جوانی بودندهمانطور به راه خود ادامه دادند ماهم آنهاها را دنبال میکردیم تا اینکه وارد خیابان بهشت شدیم نزدیک کتاب خانه پارک دونفر از دوستان از نرده ها بالا رفته رفتند آنطرف و دیگران من و برادر کوچک میزبان را دو سالی از من بزرگتر بود را بغل کرده از روی میله ها به بچه های آنطرف نرده دادند و بعد بقیه هم آمده و به ما پیوستند از میان درختان گذشته وارد محوطه شدیم همه جا بالامپهای رنگی تزیین شده بودند و قدم بقدم یا غرفه بود یا سنی برای اجرای برنامه برپاشده بودو کسی برنامه ایی اجرا میکرد.بعنوان مثال گوشه ایی شعبده بازی از کلاه خود کبوتر در میاورد و یا عصای خودرا با تردستی تبدیل به دستمالهای به هم پیوسته مینمود و یا در گوشه دیگری خواننده ایی هنر نمایی میکرد و جایی بازی میکردند وجایزه ایی میبردند . . . من آنچنان محو فضا و برنامه هاشده بودم عین آلیس در سرزمین عجایب ,هرچه میگشتیم و نگاه میکردیم تمامی نداشت به دریاچه که رسیدیم درست یادم نیست اما فکر میکنم گوگوش در روی کشتی یا قایقی وسط آن میخواند منکه بارها به پارکشهر رفته بودم چنین چیزی ندیده بودم نیمه شعبان نبود حتی تولد شاهنشاه هم نبود یا مراسمی دیگری, برای همین از دوستم پسر کوچک میزبان علت این جشن بزرگ را پرسیدم, گفت گاردن پارتی میباشد و هر سال در چند روز از روزهای تابستان برگزار میشود که بعدها نمونه آنرا در پارک شهرداری تهرانپارس هم دیدم .آنشب پسران جوان از اینکه بلیط نخریده و پولش را پس انداز کرده اند و با آن مبلغ میتوانستند تفریح کنند و برای ما کوچکترها خوراکی و اسباب بازی بخرند بسیار شاد بودند اما امروز میتوانم ادعا بکنم از همه آنها خوشحالتر, من بودم که میدانستم با مادر بزرگ هرگز امکان دیدن چنین چیزی را نمیتوانستم داشته باشم.
پینوشت
باغ گلستان تبریز هم در همان زمانها گاردن پارتی مشابهی داشت که یکی از شیرین ترین و فراموشن نشدنی ترین خاطره کودکی را از آنجا دارم که اگر در آرشیو امیریه نباشد حتما خواهم نوشت بیاد شهر رویاها و خاطراتم که به اندازه امیریه دلتنگش هستم بشنویید . . .
اگر ترانه بالا خیلی قدیمی و کلاسیک میباشد پس این ترانه :بیا برویم از اینجاها Gel gedek buralardan بشنویید . . .

۴ نظر:

فرهاد گفت...

هر وقت اسم پارک شهر میاد ، یاد بچه هایی میفتم که در آبهای آنجا غرق شدند .در بلاگ نیوز لینک داده شد .

شهربانو گفت...

منی آتدین آی قیز آی قیز آتشه . مرا یاد روزی انداخت که از تبریز به ماکو می رفتیم. عروسی دعوت شده بودیم. بابا میرزه اف می خواند. یاد آن روزها به خیر

ژاله گفت...

من معمولا"‌روزهاي تعطيل براي قدم زدن به پاركها ميروم. 4 ماه قبل رفتم پارك شهر. هنوز زيباست چون درختهاي بسيار كهن سالي داره. ولي متاسفانه مراجعه كننده هاي آن پارك بيشتر آدمهاي ناجوري هستندو جور خاصي به يك زن تنها نگاه ميكنند.
راستش يكي از آشنايان بمن خبر داده بود كه گربه اي در آن پارك هست كه از كمر به پائين يك جورائي فلجه و به سختي راه ميره. 3 بار به آن پارك رفتم براي يافتن گربه كه پيداش نشد. ولي ميدانم مرد فقيري هست كه هر روز براي گربه هاي آنجا غذا ميبره.

بیتــا گفت...

سلام به رگبار پاییزی تهران خوشبحالم شد پاییز دوست داشتنی رسید من روز جمعه خواندم وروز شنبه با التماس بخدا تونستم نظر بگذارم کلا ایتنرنت در ایران یعنی خروس قندی
دوبار به اجبار به پارک رفتم یکبار با خانواده ویکبار برای گرفتن نامه ای از پزشکی قانونی دفعه اول فقط محو درختان بلند قامتش شدم ودفعه دوم اصلا چیری ندیدم اینقدر که گرفتار بودم که الان فکر نمیکنم جایی مناسبی برای خانمها باشد ولی یاد روزهای خوب گذشته بخیر وبا ارزوی بهترینها برای شما دوست گرانمایه