۱۳۸۹ آبان ۹, یکشنبه

کوچه ها . . .

شعر کوچه های آزادی

یادته چه شور و حالی داشتن کوچه ها؟
یادته اون خاطرات پر صفای قدیما؟
یادته چه حس پاکی داشتن کوچه ها؟
یادته امن و امون بود کوچه ها؟
یادته یه پارچه جون بود کوچه ها



راستش برای اینجا مطلب دیگری در نظر گرفته بودم اما امروز در یوتوب که دنبال شعر وقتی تو میگویی وطن شاعر شجاع مصطفی بادکوبه ایی میگشتم که در گوشه صفحه چشمم خورد به کلیپی بنام شعر کوچه های آزادی که نام مستعار سراینده اش فریاد میباشد که کلیپ زیباییست با شعری منظومه وار ولی ساده که بویژه قسمت اولش درست همان حرفهایست که من برای بیانش امیریه را راه انداختم تا به یاد آنهایی که از یاد برده اند بیاورم و برای نسل بعدی که ندیده اند و شاید از بزرگانشان جسته و گریخته شنیده اند بگویم که حقیقت دارد زمانی نه چندان دور ما منشور کوروش و سه دستور اساسی زرتشت را به هر دینی و آیینی و مسلکی که تعلق داشتیم زندگی میکردیم .خلاصه وقتی این کلیپ را که با روزهای خوشگذشته آغاز شده و به امروزما رسیده و شاعر در پایان بشارت آنچه را که آرزو وهدف تک تک ما میباشد در آینده ایی که امیدوارم دور نباشد را میدهد را دیدم تصمیم گرفتم که اینجا قرار بدهم تا دوستان امیریه هم ببینند و . . .

کوچه هامون رو دوباره ما می سازیم بخدا،
به ایرونی بودن خود ما دوباره می بالیم بخدا،
« سرخی من از تو » رو از ته دل،
توی هر کوچه و پس کوچه می خونیم بخدا،
عطر آزادی رو تو این کوچه ها،
ما دوباره می بوییم بخدا،
گلهای شادی و نشاط و توی هر کوچه میکاریم بخدا.



۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

میهمان . . .

اوایل هفته برایم ایمیلی میفرستد و میپرسد در شنبه و یکشنبه چه ساعتی میتواند زنگ بزند در جواب مینویسم روزهای کاری از 4 به بعد آخر هفته هم فرقی نمیکند مینویسم مختاری از این لحظه هروقت دوست داشتی تماس بگیری و ایمیل را میفرستم و در ست از همان لحظه حالت بچه ها یی را دارم که از آمدن میهمانی عزیز باخبرند و هر لحظه انتظار ورودش را دارند و پی در پی یقه مادر را میگیرند مدام میپرسند پس کوشند و کی میایند و . . . ولی من با خود کلنجار میروم هر روز بعد از اینکه تعطیل میشوم شتابان خودرا قبل از 4 میرسانم و روزها با تلخی میگذرند جمعه را هم با هزار جان کندن پشت سر میگذارم . شنبه بر خلاف معمول خرید آخر هفته را سریع انجام داده به خانه برمیگردیم . شنبه هم از میهمان عزیزم خبری نمیشود . یکشنبه با همان انتظار این چند روزه شروع میشود برای فرار از تلخیش در یو توب یکی از ترانه های شادروان مرضیه گل سپید که شدیدا دوستش را دارم را پیدا کرده و میروم آشپزخانه که قهوه ایی بخورم و سیگاری بکشم همینطور که به ترانه گوش میدهم و در رویاها هاج و واج سر گردان میشم که صدای زنگ تلفن بخودم میاورد ,میشنوم که خانم همسر میپرسد شما و بعد ادامه میدهد بعله تعریف شمارا از حسین خیلی شنیدم . . . که صدایم میکند آقای محسنی هستند تلفن را میگیرم چه حالی داشتم غیر قابل توصیف همینقدر که میبینم موهای دستم سیخ شده اند محسنی میگوید بعد از چهل سال با سختی قوایم را جمع کرده میگویم آری چهل سال آنهم چگونه و کجا و در دل خویش مانند حمید نفرین میکنم دستانی که سنگ تفرقه انداختند و ما را به این روز روزگار . . .
با محسنی اول از همه باهم بچه ها را حظور غیاب میکنیم سیف نیا , عرب, حق پناهی, الستی ,حاجیان, راد پسند, بیات, اوژن, افغان, افشار, رضا زاده, کلانتر, یزدان یار و برادرش هادی که همکلاسی ما بود و سخت بیمار که در میانه راه از ما جدا شد, حاجیان, کربلایی, حسینی . . . بعد نوبت به معلمها و ناظم و مدیرو فراش میرسد و خانم بهبهانی معشوقی با چهل عاشق سینه چاک که هر کدام ازآنها مابودیم عجبا رقیبانی که همدیگر را تحمل میکردیم . محسنی را نمیدانم من حال کوچک و کوچکتر میشوم و گاهی بدنبال او میروم و گاهی اورا دنبال خود میکشم حتی پسر خاله ناصر را هم فراموش نمیکنیم که بیچاره خودش را کشت تا آقا موشی و قمی و غفاری و قاسم آقا و ماهرو تا محسن کله پز و پسره بیریخت شر هم محله آنها که برای پز دادن علامت دسته را میکشید . آنموقع ها در دبستان مولوی منکه حریف محسنی در پینگ پونگ نبودم حالا با واژه ها با نامها و نشانیها با او پنچه نرم میکنم از مسجد فیض و آقای پیشنمازباحالش که در قوام دفتر مینشست و جمعه ها به مردم صبحانه سنگک خشخاشی و پنیر لیقوان میداد تا دسته بوعلی که به خودی ها زنجیر هم میدا د میرسیم به عصمت خونجگر که سر پل خواجو را میخواند و ملوک ( بچه ها شغال ) میگفتند تا سید علی دیوونه که روغن نداشت بادنجان سرخ کند.(
در باره عصمت و سید علی در اینجا نوشتم ) ( ملوک)با چند خاطره ریز که برایش میگویم یکساعت را سپری کردیم با آنکه خیلی جاها برای دیدن و خیلی نامها برای گفتن دارییم باالجبار از هم باز جدا میشوییم با این وعده که بزودی دیداری تازه کنیم و ناگفته هایمان را حظوری بگوییم و قرار میگذاریم هر کدام ردی از همکلاسی ها داشت آن دیگری را خبر کند .
آخ که چقدر بعد از این یکساعت احساس آرامشی داشتم گویی نیشتری به دملی زده وجودی را از التهاب انداخته باشند نشان به آن نشان آنشب چنان آسوده خوابیدم که برای اولین بارصبح خواب ماندم.
پینوشت:
اول - باز سپاس بیکران از بادبان نازنین که پل و مسبب این رسیدن بود که در همین صفحه در قاصدک یک و دو قبلا توضیح داده ام.
دوم- محله ما امیریه فردا یکساله میشود وبلاگی که جور فیلتر شدن امیریه اصلی را میکشد تا دوستان داخل بتوانند به امیریه دست رسی داشته باشند.
سوم - اگر لینک ملوک برای دوستان داخل باز نشد تا داستان این زن بینوا را بخوانید, برایم بنویسید تا خود مطلب را در محله قرار بدم.

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت . . .


سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم
دل شمع دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

حافظ
پینوشت:
عکس از اختر قاسمی منبع
گویا نیوز

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

از مرضیه و برای مرضیه . . .

در این دنیای مجازی بارها پیش آمده که برای موضوعی و کسی نه یکروز و دوروز بلکه هفته ها و ماه ها نوشتیم امروز نوبت مرضیه است که از او و برای او بنویسیم ,یعنی ماهایی که بیرونیم و دستمان باز است .آری ما که دایما از دموکراسی سرزمینهایی که جا گرفته اییم دم میزنیم امروز روزیست که باید نشان بدهیم دمو کراسی را که یکی از مهمترین اصولش احترام به رای و عقیده دیگری است را اگر در داخل میهن بلازده زنان و مردانش در سختیها رشد کرده به آن رسیده اند ما هم در آزادی که داشتیم آموخته اییم و امروز روزی است که ثابت کنیم ما همه با هم هستیم را شعار نداده بلکه از آن ابزاری ساخته اییم تا به مقصودی که سه دهه پیش نرسیدیم برسیم.اینجاست که هموطنان ساکن در فرانسه مانند هم میهنانشان درآمریکا به نیویورک آمده و بدون در نظر گرفتن سلیقه ها با هر رنگ و ایده و پرچم و . . . کنار هم جمع شده و بنیابت از بقیه مردم سرزمین محبوبشان خواسته مشترکی را فریاد زدند آنها هم روز دوشنبه با شرکت در مراسم خاکسپاری مرضیه عزیز به شکوه خاکسپاری او که شایستگی خیلی بیشتر از آنرا داشت بیفزایند .
همه آگاهیم مرضیه این گوهر یگانه و بانوی هزار آواز بدون تجلیل های ما چه بخاطر بزرگی و عظمتش و چه در تک تک آثاری که از او مانده جاودانه گشته است . حرکت ما تنها صحه ایی است بر انسانیت ما که نشان بدهیم ارزش ارزشها را میدانیم وبه هر کسی و یا کسانی و بویژه مرضیه که شش دهه عمرش را وقف کرد و جیره خوار تاج و ریزه خوار دستار نگردید ارج مینهیم .
پیشنهاد :
در اینجا از دوستان بدون آنکه نامی از کسی ببرم میخواهم هر کسی دوست دارد برای بزرگداشت و یادی از مرضیه خاطره ایی از او یا از ترانه هایش دارد و امکان بیانش را دارد بنویسد که در این صفحه بنام نویسنده اش ثبت شود .
عکس از رضا دقتی
1. در دعوت من برای بزرگداشت از شادروان مرضیه فروغ عزیز پیشگام شده در وبلاگش اقاقیا از اولین خاطره اش با ترانه سنگ خارا نوشته است در اینجا بخوانید . . .
2. فرهاد عزیز هم در وبلاگش تقویم تبعید بزرگداشت بانو مرضیه در تلویزیون ایرانیان برلین را گذاشته است بزرگداشت بانو مرضیه در در اینجا ببینید . . .
3. دوست خوبم بادبان در مطلبش برای مرضیه نوشته زیبایش را چنین پایان میبرد : اگر روزی روزگاری گذرتان به پاریس افتاد در شهرک اورسورواز واقع در شمال غربی پاریس نزدیکی‌های مزار وانگوگ، آن نقاش عاشق گل آفتاب گردان، مزاری را خواهید دید که به روی سنگ مرمری آن نوشته شده است اشرف‌السادات مرتضایی و اگر آهسته گوش جانتان را به روی این سنگ مرمر بگذارید ...صدایش را خواهید شنیداگر از مزارش دور شدید از یادش دور نخواهید شد . کل نوشته در اینجا . . .

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

چی بگم ,مرضیه هم رفت . . .




چی بگم
چی بگم وقتی که این دیوونه دل بونه می گیره
تو رو می خواد، تو رو می خواد
چی بگم
چی بگم
چی بگم وقتی که سر می زنه بر دیوار سینه
تو رو می خواد، تو رو می خواد
چی بگم
چی بگم
وقتی که این خون شده از دست تو هر شب تا سحر فکر تو و ذکر تو، سودای تو داره
تو رو می خواد، تو رو می خواد
. . .


با صدای زنده یاد مرضیه بشنویید

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

قاصدک (2) . . .

در ادامه :
با سپاس فراوان از بادبان عزیز:

در طول این سالها که در انتظار وقوع معجزه ایی بودم و پنجره اتاقم را برای آمدن قاصدکی خوش خبر باز گذاشته بودم دوست عزیزم قاصدکی شد و معجزه کرد و پیک شادی با خود آورد .




تصویر سمت راست که قبلا هم در اینجا قرار داده ام آخرین عکس ما یاران دبستانی بود که یکی دو ماهی به امتحانات نهایی ششم انداختیم وبرای اولین بار بود که بر خلاف 5 سال گذشته که در کلاس درس و در چند قسمت با معلم آنسال انداخته میشد اینبار اولیا مدرسه مارا در حیاط مدرسه جمع کردندتا جملگی در کادر قرار بگیریم وجدای از معلم اصلی ما معلم نقاشی و مدیر و ناظم هم در کنار ما ایستادند تا در این عکس یادگاری که هم نکته پایان یک آغازی بود و هم نکته شروع آغاز دیگر, سهمی داشته باشند. باری این آخرین عکسی بود که دبستان مولوی از کلاس ششمی هایش داشت که اورا ترک میکردند و عجبا خود هم بارش را بست و از کوچه مدرسه و مطیع الدوله به خیابان فرهنگ کوچ کرد و مجموعه ما هم چون دانه های تسبیح نخ پاره شده ایی به گوشه ایی افتادیم. دوره اول جداییها از اینجا آغاز شد اگرچه تلخ بود ولی میشد تحملش کرد چرا که هنوز اراده میکردیم همکلاسیها را میدیدیم و یا اقلا راجع به آنها از بقیه میشنیدیم و چند تایی که نقل مکان کرده بودند عشق محله آنها را به هر بهانه ایی بسمت خود میکشید, مثل روزهای تاسوعا و عاشورا که خیلی گمشده ها را میشد دید حتی دختر های محله که به خانه بخت رفته بودند.از بچه ها یکی دوتایی زده بودند بیرون که باز جسته و گریخته خبرشان میرسیدواگر هم چند تایی خبری و اثری ازشان نبود جای نگرانی نبود, میشد غیبتشان را توجیح کرد تا اینکه تغییرات 57 آمد و رفته رفته رابطه ها کمتر و کمتر شد ند و بازی کلاغ پر شروع شد و جدایی های واقعی و تلخ هم آغاز شد و حالادیگر غیبتها تنها سه دلیل برای توجیه داشتند, مانند حکایت بره ایی که در گله ایی گم میشود که میتوان فکر کردکه در آغل جامانده و یا از گله جدا شده و به بیشه همسایه رفته و یا اینکه خدایی ناکرده اسیر گرگ شده همانطور که این آخری به تن شبان رعشه میاندازد حکایت ما چند تایی که هنوز در محل مانده بودیم, وقتی تلاشهایمان برای باخبر شدن از حال و روز دوستانمان بی نتیجه میماند شده بود.خلاصه در بازی کلاغ پر نام من نیز خوانده شد و بدنبالش هم پر و در پی آن هم دوری از یار و دیارو بی خبری و تنها ره آوردم رعشه ایی که با خود آورده بودم .
با آنکه حرف برای گفتن بسیار است در اینجا به این مقدار بسنده کرده وباقی را به نوشته های دیگرم میسپارم و حال به موضوعی میپردازم که دلیل این خانه تکانی پاییزی دل گشت. راستش دوست داشتم شادیم را با شما دوستان امیریه تقسیم کنم اما چه میشود کرد که دل تک تک ما فرقی هم نمیکند چه آنانکه که در داخل هستند و ما که برونیم غرق خون است و جملگی مبتلا به دردی مشترکیم . باری بنا به رسم هرساله امسال هم در اول مهر و آغاز سال تحصیلی نو فیلم یاد هندوستان کرد و افسوس دورانی را خوردم که مثل خیلیها قدرش را ندانستم از این رو بود که مطلبی با عنوان ( آ با کلاه آ بی کلاه و الف ) نوشتم وقصدا عکس کلاس اولم را هم ضمیمه نمودم کاری که هر وقت مناسبتی باشد انجام میدهم به این نیت که دنیا را چه دیدی . . . که این بار گویی دعای غریبانه ام به هدف اصابت کرد و ایمیلی از بادبان نازنین دریافت کردم که عکس بالا که در قسمت اول مطلب هم میباشد, همراهش بود که برایم نوشته بود دوستی دارد به نام محسنی که مثل من و خودش حال در بیشه همسایه میباشد گویا بامن هم مدرسه بوده که در این عکس هم دیده میشود آیا میشناسمش؟ دیدن نام محسنی و بعد وقتی روی صفحه مونیتورعکس ارسالیش ظاهرشد با دیدن چهره این ده نفر چه حالی پیدا کردم که هنوز هم ادامه دارد غیر قابل وصف میباشد, تنها اینرا میتوانم بگویم دوباره بچه شده بودم در حیاط مدرسه بودم و بجای یا حسین که تا موقع خروجم بر مدرسه طنین انداخته بود باز از کلاسها برپا و بر جا ی و خانم اجازه وصدای ویولون آقای سرود که از ویوالدی و زنده یاد یاحقی زیباتر مینواخت را میشنیدم. بعد از سالها همان حال چوپانی را داشتم که یکی از بره های گمشده اش را سالم پیدا کرده بود دل کندن از این حالم سخت بود اما باید به بادبان جواب میدادم جوابیه ام مانند حالم پریشان بود نوشتم بامحسنی در تمام دوران همکلاسی بودیم و از بچه های یکی از کوچه های اسفندیاری میباشد و مشخصه ایی که از او بیاد دارم موقع بازی پینگ پنگ از فرط هیجان موقع بازی زبانش را بیرون میاورد (البته اینرا اینجا مینویسم که زیبا ترین لحظه زمانی بود که سرویس دست او بود وقتی توپ را بالا میانداخت برای اینکه چرخی بزند نا خواسته کش و قوصی هم به خودش میداد شبیه قر دادن)و فرستادم که بادبان نازنین بی وقفه در جواب ایمیل ام باز عکسی اما اینبار از امروز محسنی را فرستاده و نوشته بود الحق و الانصاف هنوز هم عالی بازی میکند .

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

قاصدک (1) . . .

در زمانهایی که نوجوان و جوان بودم بنا بر خصلت این دوران و سن سال که آدمی سر شار از شور و حال و تهی از تجربه میباشد به بهانه ایی این جمله (بدنبال گمشده ام میگشتم غافل از اینکه خود گمشده گمشده ام میباشم) را جایی نوشتم که بعدها ازگذشت زمان و تجربه اندوزی هایم آموختم که هر کدام ما وا قعا خود بنوعی گمشده گمشدگانمان که عمری دنبالشان میگردیم, میباشیم !!!
دبستان مولوی مدرسه نقلی در دل کوچه پسکوچه های امیریه و مهدی موش با هفت کلاس درس و حیاطی که در کمال گشاده دستی تنها برای بچه های دو کلاس کافی , همگی در آن میلولیدیم و ریشه های عاطفه بینمان ریشه میدواند و عمیق تر میشدند بگونه ایی که شش هفت ساعت در کلاس و حیاط مدرسه بسمان نبود و سیرمان نمیکرد که ساعاتی راهم در کوچه ها و بن بستهایمان خرجش میکردییم .
دبستان مولوی با تمام کمی ها و کاستیهایش بقول شمس هم مدرسه ایی نازنینم که بوی آمونیاک ادارار کلاسها را پر میکرد و خواننده عزیزناشناس وبلاگم که نوشته: موقعی که خانم نخست کریمی مشقش را خط میکشیده قسمتی از سقف فرو میریزد و همین هم باعث انحلالش میگردد و . . . هیچ کدام باعث نگشتند دوران آنجا بودنمان برگهای زرینی از دفتر خاطراتمان نگردند. دبستان مولوی صفحه پازلی بود و ما همکلاسیهای نظام قدیمی که 6 سال را از اول تا آخر باهم سر کرده بودیم تکه های پازل آن که جدایی اولیه مان با تمام تلخییش اجباری تقریبا قابل تحملی بود که با پایان دوره ابتدایی باید در دبیرستانها پخش و پلا میشدیم اما با این گارانتی که در محل میشد باز از همدیگر شنید و با هم دیداری داشت, متاسفانه عمر این دوران هم کوتاه بود که آفت زد و اینبار جدایی ها تلخی خود را بیشتر به کاممان کردند و ناف ارتباطیمان بریدند و آخرش هم آن عده ایی مان که جان سالم بدر بردیم, تعدادی در درون و بقیه هم در برون جز مفقودین شدیم . در دوران آرامش قبل از طوفان خانمان برا انداز چند سالی هنوز هر کدام از ما که راهمان از جلوی مدرسه نیمه مخروبه کج میشد تابلوی بجا مانده اش با تمام آه و حسرت ها پادزهری برایمان بود که بنوعی هنوز میشد صدای همهمه و خانم اجازه های بچه ها رامی شنیدیم و احساس میکردیم که این دلخوشی هم دیری نپایید و نام دبستان مولوی جایش را به عزاداران حسینی داد و یا حسین های آنها هم . . .
باری ما مفقودین و باز مانده های آن کاروان هر کدام در منزلگاهای تازه مان بویژه دسته تبعیدیها یمان دلبستیم به معجزه و قضا و قدرو صحت این گفته نرسیدن کوه و رسیدن آدمها و به باد و قاصدک و کلاغهای خبرچین و . . .
ادامه دارد . . .

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

از رز تا تونی کورتیس . . .


در اینهفته هالیوود سه بزرگ خودرا یکی پس از دیگری از دست داده و سیاهپوش شد سه هنر مند بزرگی که برای جاودانگیشان بجز ستاره هایی که در هالیوود در کف خیابان نامشان را بر خود دارند هرکدام نامشان با فیلمی جاودانه گره خورده است تا نامشان همواره زنده نگاه بدارد .
اولین راهی گلوریا استوارت
Gloria Stuart بود که موقع مرگ 100 سال داشت . بازی فراموش نشدنی گلوریا در نقش رز پیر زن بازمانده کشتی تایتانیک که اورا کاندید بهترین بازیگر زن نقش دوم نمود .


نفر بعدی که به دیار باقی شتافت کارگردان بنام آرتور پن
Arthur Penn بود که شاید برای نسل جوان ما به اندازه گلوریا استوارت آشنا نباشد ولی نسل من و قبل از من شاهد شاهکار او بانی و کلاید Bonnie and Clyde بر پرده سینما بودیم که داستان واقعی زوج گانگستری در دهه 30 آمریکا را با بازی وارن بیتی Warren Beatty و فی دانووی Faye Dunaway به روی پرده آورد که برای او جایزه اسکار را بهمراه داشت.

نفر سوم هم که دیروز در خانه اش در گذشت کسی نیست جز تونی کرتیس
Tony Curtisکه این یکی را هم سن وسالهای من در دوران خوش گذشته که از ماهواره و کانالهای متعددی خبری نبود یک هفته منتظر میماندیم تا در کنار راجر مور بازیش را در قسمت دیگری از سریال کاوشگران ببینیم را بیشتر میشناسیم .کسی که نقش آفرینی اورا بارها در فیلمهایی چون بند باز و اسپارتاکوس و . . . ستوده بودیم و بزرگتر ها که در زندگیشان چند فیلم بیشتر از ما شاهد بودند, از بازی او در کنار جک لمون و مریلین مونرو در کاری از یکی از کارگردانان نامی تاریخ سینما بیلی وایلدر بنام بعضیها داغشو دوست دارن را بارها تعریف کرده بودند . تونی کورتیس با آنکه برای دریافت جایزه اسکار کاندید شده بود اگرچه او این جایزه رانبرد ولی عدم دریافت آن مانع نشد تا او در زمره سلطانهای فراموش نشدنی هالیوود قرار نگیرد و نامش جاودانی نگردد.

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

صندلی های خالی . . .


صندلی های خالی جلوی دیوارو حیاط تقریبا مخروبه ایی که در عکس بالا دیده میشود توسط عکاس هنرمندی این چنین به تصویر کشیده شده است, شاید او میخواسته است بگوید با تمام عدم هم خوانی در شکل و فرم و رنگ صندلیها, اگر در کنار هم بدرستی قرار بگیرند و تفاوتهای یاد شده را نادیده بگیریم, میتوانیم حتی با چنین هارمونی نا هماهنگی هم از خرابه ایی زیباترین مکان را پدید بیاوریم !!!

در ادامه : این چند روزه در خبرها و اینجا و آنجا باز خبرهایی از صندلی های خالی بود که برخلاف اسلافشان در تصویر بالا هم متحد الشکل بودند و هم در مکان هایی آبادتر که با تمام هماهنگی و هارمونی حتی زیبایی و راحتی که داشتند هر کدام زشت تر و حتی کریه تر از دیگری که اولی صندلی های خالی سازمان ملل بود و دومی صندلیهای کنسرت گوگوش در کردستان که تنها تفاوت در این بود در اولی برای نشنیدن . . . خالی مانده بودند و در دومی برای دندان گردی هنرمند و دارو دسته اش که خود این گزارش را ببینید و قضاوت کنید . من از آنجایی که به گوگوش و هنرش احترام میگذارم وازطرفی بخاطر خاطرات شیرینی از ترانه هایش در روزگار خوشگذشته دارم خود را به او بنوعی مدیون میدانم, از هر نقدی و نیش و نوشی گذشته و تنها میگویم گوگوش عزیز بستن مچ بند سبز و بغض کردن موقع ادا کردن نام ایران کافی نیست . . .

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

برگ پاییزی . . .

سکوت

گفتم که سکوت ... ! از چه رو لالی و کور ؟
فریاد بکش ،‌که زندگی رفت به گور
گفتا که خموش ! تا که زندانی زور
بهتر شنود ، ندای تاریخ ز دور
بستم ز سخن لب ، و فرا دادم گوش
دیدم که ز بیکران ،‌دردی خاموش
فریاد زمان ،‌رمیده در قلب سروش
کای ژنده بتن ،‌ مردن کاشانه به دوش
بس بود هر آنچه زور بی مسلک پست
در دامن این تیره شب مرده پرست
با فقر سیاه.... طفل سرمایه ی مست
قلب نفس بیکستان ، کشت ... شکست
دل زنده کنید تا بمیرد نکام
این نظم سیاه و ... فقر در ظلمت شام
برسر نکشد ، خزیده از بام به بام
خون دل پا برهنگان ، جام به جام
نابود کنید . یأس را در دل خویش
کاین ظلمت دردگستر ، زار پریش
محکوم به مرگ جاودانی است ... بلی
شب خاک بسر زند ، چو روز آید پیش


این روزها همه جا بویژه دنیای مجازی و وبلاگهایش مملو از شعر و مطلب راجع به فصل خزان میباشد . خب منهم حیفم آمد که امیریه را با برگی پاییزی مزینش نکنم جایی که انصافا حتی حالا با این همه تغییر و دگرگونی هنوزهم با اولین درخت چنارش در جلوی بانک ملی میدان راه آهن تا آخرینش در پهلوی ومیدان تجریش (ولیعصر)زیباترین و جادویی ترین پاییز را داشته و دارد. اما ربط شعر بالا به پاییز بر میگردد به همان دوران گذشته و همان دوران مدرسه برای تهیه کتب درسی و لوازم تحریر با مادر بزرگ به کتابفروشی تابان (قبلا مطلبی درباره آقا تابان در اینجا نوشته ام)یا افشاری در امیریه سرپل امیر بهادر میرفتیم که در پیاده رو تک و توک برگهای طلایی را که پیشقراولان خزان بودند را میشد دید مخصوصا جلوی انتشارات افشاری وجود این برگهای زرین به ویترین کتابهای آن زیبایی خاصی میبخشید . اوایل که سواد درستی نداشتم جویده جویده و با تپق . . . عنوان کتابها را میخواندم که هنوز هم هر ساله با آغاز پاییزبرخی را بیاد میاورم, مانند کتابی با جلدی آبی کم رنگ با پری سفید (پر .ماتیسن) دیگری سلام بر غم ساگان و در گوشه ایی هم کتابی بود پرتره سیاهی روی آن بود که شکست سکوت کارو بود که نا خودآگاه با دیدنش غمی بدلم مینشست. سالها گذشتند و خواندن من هم بهتر شد ولی پاییز تکرار میشد و توقف هر ساله من جلوی ویترین ادامه داشت و این سه کتاب با چند تای دیگر همچنان در آن ویترین شیشه ایی جا خوش کرده بودند و بعد ها هر سه را ما در خانه داشتیم که خیلی ها هم داشتند غافل از اینکه در آینده ایی نه دورخود به غم سلامی جاودانه خواهیم داد و بناچار با پر ماتیسن پرواز خواهیم کرد تا غربت نشین شویم و سالها انتظار شکست سکوت را خواهیم کشید . . .
پینوشت :
مطلب را با کارو شروع کردم با برادرش ویگن هم به آخر میبرم.
سر کنم ای برگ خزان با تو قصه ای کهن
در این قصه کهن نکته ای بود نهان که بسوزد دل من
ناله ها ای برگ خزان خیزد از نهاد من
بر خاک افتادی و کس پی همدردی تو نکند رو به چمن

بشنویید . . .

۱۳۸۹ شهریور ۲۷, شنبه

آ با کلاه آ بی کلاه و الف . . .


آن چند ماه مخصوصا چند روز آخر بر خلاف روزهای زندگیم به کندی میگذشتند انگار عقربه های ساعت حوصله حرکت نداشتند بیچاره مادر بزرگ را از لحظه ثبت نام تا روز موعود پاک کلافه اش کرده بودم . برای او سال قمری و ماه هایش مهم بودند که روز مذهبی و یا روضه ایی را از دست ندهد بعبارتی در این مورد همواره بروز بود و سال شمسی و ماه هایش که همگی را برج میخواند تنها سر برج برایش اهمیت داشت که کرایه خانه را بموقع ادا کند خالی از لطف نیست اینرا هم بگویم در روزهای هفته هم مشکل داشتیم مثلا دوشنبه او بزبان آذری کلاسیک و قدیمی هفته اوچی و سه شنبه هم چهرشنبه آخشامی و الخ . . . برای همینها هم نمیتوانست بدرستی و دقیق اول مهررا برایم مشخص کند.درست چهل و پنج سال پیش بود که مادر بزرگ در نیمه های تابستان اسمم را در دبستان نوشت واز فردای آنروز هم با راهنمایی اقوام و آشنایان که بچه مدرسه ایی داشتند شروع به خرید و تهیه وسایل لازم را نمود, از کیف چرمی سنگینی که بدون کتاب شانه را کج میکرد تا کلاه سورچی ها که گوش و پیشانی را در زمستان بپوشاند تا تکه مشمای سفیدی که روی یقه کت باید دوخته میشد و دوتا شلوار فاستونی طوسی سیر ( آنزمانها شلوار جین که به شلوار میخی معروف بود مد نبود تنها خانواده های کم بضاعت برای بچه هایشان میخریدند)و دستکش چرمی که کوچکترین سایزش دوبرابر دست من بود و بیشتر باعث یخزدن انگشتان دست میشد تا گرم کند و موقتا دست خالی مدرسه نروم یک جلد دفتر چهل برگ ساخته و پرداخته بازار بین الحرمین و یک مداد شیر نشان ومداد تراش و پاک کن که داخل کیف کذایی گذاشته شد و یک لیوان کتابی پلاستیکی آبی رنگ و شاید چیزهای دیگری که بیاد ندارم. آنچه که مرا ترغیب میکرد کنجکاوی و یا استفاده از این وسایل نبود حتی چند ماهی که محمد رضا پسر صاحبخانه بصورت مستمع آزاد در کلاس اول بود و در خانه برای اینکه به من فخر بفروشد مشقهایی که اگر هم نمینوشت مشکلی نداشت را طوری مینوشت که گویی رساله دکترایش تحریر میکند و کتاب مستعملی که داشت از دور عکسهایش را نشان میداد گویی اگر دستم میداد آنها پاک میشدند. آری اگر چه مدرسه رفتن محمد رضا و ندانستن معنی مستمع آزاد این مدت قلقلکم داده بود ولی اینهم دلیل اصلی علاقه من به رفتن مدرسه نبود بلکه تنها و تنها, تنهایی من در خانه پر از محبت مادر بزرگ بود نداشتن برادر و خواهری و همبازی نبودن رادیویی (آنزمان داشتن تلویزیون هنوز همگانی نشده بود)و حتی رفتن سینما و گردشگاه و غیره هم جایی در زندگی ما نداشتند گهگاهی زیارت امامزاده ایی و اهل قبور همین گردش و تفرج ما بود انصافا آنها را مخصوصا شاه عبد العظیم را برای کباب ناهارش و آبنبات قیچی و سید نصر الدین را برای روشن کردن شمع و پخش لقمه نان و خرما و یا پنیر و سبزی نذری مادر بزرگ دوست داشتم ولی روضه ها که کار تقریبا هر روزه ما بود رفته رفته با بزرگتر شدنم جذابیتش را از دست میداد آخه چند پیرزن در اتاقی جمع میشدند و آقا روضه خان انگار رگ خواب اینها را میدانست بعد از چند دقیقه حرفهایی که میزد لحنش را عوض کرده چیزهایی را مانند آواز میخواند که تمام این زنان رابه گریه میانداخت و این نمایش بدون استثنا در تمامی روضه ها تکرار میشد اگرچه باور کرده بودم که پدر در مسافرت هست و مادر بزرگ هم مادرم میباشد و هنوزخیلی از واقعیتها را نمیدانستم ولی قصه و بعد هم روضه و نوحه رقیه دختر یتیم امام حسین که با اشک ریزان مادر بزرگ و دوستانش همراه میشد حالم را میگرفت بدون آنکه علتش را بدانم. شاید فرار از این فضا ها از طرفی و بودن صدها پسر بچه کوچک و بزرگ دست بدست هم داده بودند که برای مدرسه رفتن بیتابی کنم و نکته جالب توجهش همه این مصمم بودن مرا علاقه ام میپنداشتند و به جگر گوشه هایشان که مایل به مدرسه نبودند سرکوفت میزدند حتی خانم فرد معلمم هم مرا الگویی ساخته بود تا بچه هایی که نمیتوانستند از مادر و خانه دل بکنند به آمدن به مدرسه ترغیبشان کند. روز اول مدرسه در حیاط دبستان مولوی و کلاسبندی که تنها هفت تا کلاس داشتیم که لزومی نداشت اما باید اجرا میشد از لحظه هاییست که هرگز فراموش نمیکنم مخصوصا وقتی که آقای مظاهری اسم و فامیلم را خواند که دیگر باور کردم محصل شده ام و بعدش هم ورودمان به اتاق نمور و نیمه تاریک کلاس که هم سطح حیاطک مدرسه بود و به فرمان پسرکی از کلاسهای بالا که مبصرمان بود هر کدام بصورت هردم بیل در نیمکتها جا گرفتیم که خانم فرد وقتی آمد اول بترتیب قدمان جابجایمان کرد و در ادامه پوستری تقریبا بزرگی را که پر از تصاویر گوناگون بود را از تخته سیاه آویزان کرد که داستان دویدم و دودیدم و سر کوهی رسیدم بود. یکی دو روز را با آن سر کردیم و بعد نوبت درس و مشق رسید که در آغاز خانم معلم سر خطی میداد که بیشتر شبیه حروف الفبا بودند و منهم با افتخاری غیر قابل وصف انجام میدادم وهر صفحه ایی را که با این خطوط منظم سیاه میکردم احساس باسواد شدن را داشتم تا اینکه روزی آقای جندقی فراش مدرسه با بغلی پر از کتاب وارد شد و با کمک خانم فرد کتابها را بین ما تقسیم کرد و این اولین کتاب درسی زندگیمان شد راستی آقای جندقی که وظایف زیادی داشت دکه یا بوفه مدرسه هم از آن او بود که بجرات میتوانم بگویم پیراشکی چرب و مانده اش خوشمزه ترین خوراکی میباشد که تا بحال خورده ام آن پیراشکی ها حتی از دونات هایی که بچه محلهای نازنینم شمس و نق نقو الان در ینگه دنیا میخورند خوشمزه تر بودند . خانم فرد از فردای آنروز خطوط یاد شده را کنار گذاشت و اولین حرف الفبا را هم پای تخته کشید و یا نوشت همینطورآنرا دردفترهایمان سرخط داد آن حرف آ بود با کلاه و بیکلاه با ضمه و فتحه و . . . مادر بزرگ به آ من الف میگفت بعد ها فهمیدم حق با مادر بزرگ بود . باری الف را در عرض چند روز در کلاس نمور دبستان مولوی آموختم وبعد فهمیدم الف ها از هر جنس و نوعی همیشه دنباله دارند که آنهارا باید خود بیابم و بیاموزم .
پینوشت :
عکس بالا کلاس اول است و خانم فرد کنار من ایستاده نفر اول یک ردیف مانده به آخر کلاس با سپاس فراوان از سجاد گرامی که به این عکس رنگ و جلایی داد .

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

عجیب ولی واقعی . . .

دو روز پیش شاهد اتفاق عجیبی بودم بطوری که تمام فکرم را مشغول خود کرده است .محل اتفاق درون قفس قناری هایم بود با آنکه ده سالی است قناری دارم و در طول این مدت خیلی چیزها از این موجوداتی خوش الحان که چند گرمی بیشتر وزن ندارند دیده ام, از عاطفه تا وابستگی و غیره اما این حادثه یا اتفاق پدیده دیگری بود.چند ماه پیش فربد عزیز که تجربه زیادی راجع به حیوانات دارد راهنماییم کرد که برای مشکلی که برای قناری ماده ام پیش آمده بود جفتی بخرم که منهم به حرف او گوش کرده قناری زرد نری را خریدم از آنجا که جثه نسبتا درشتی دارد بیاد گوریل انگوری نامش را انگوری گذاشتم برخلاف تصور من که فکر میکردم با ورود قناری تازه وارد تا بهم عادت کنند چند روزی جنگ و جدلی خواهیم داشت, چنین نشد و بر عکس زندگی مسالمت آمیزی را شروع کردند البته دخترک خیلی زود دوست شد و بوبوش یا پسرک رفته رفته خرجش را از این دو جدا کرد بگونه ایی که شبها او تنهایی بالای تاب میخوابد ولی آندو بهم چسبیده شب را به صبح میرسانند و نکته قابل توجه اینکه شاید بخاطر حسادت و یا احساس دیگری خصومت جزیی بین بوبوش و انگوری پیش آمده در طول روز بندرت ولی غروبها بین ساعت و ششش و هفت نیم ساعتی بوبوش حالت حمله ایی گرفته شروع به جیغ و فریاد میکند اوایل انگوری بنده خدا عکس العملی نشان نمیداد ولی رفته رفته او هم حالت تدافعی گرفته و عین سرو صدای بو بوش را در میاورد ولی هیچکدام برخورد فیزیکی نمیکنند و وقتی خسته شدند به گوشه ایی خزیده به تمیز کردن بال و پر خود پرداخته و بعد به محل خواب خود که گفتم میروند. همین یکشنبه بعد از ظهر بود که بوبوش حالت غیر عادی مثل حالت کسی که دارد خفه میشود را داشت, فکر کنم شاهدانه مخلوط در غذایش بود که همیشه میان منقارش خورد میکند پریده و راه گلویش را بسته بود طوری که بیحرکت روی چوب مانده بود نرمال از من میترسد اما آن لحظه وقتی دستم را داخل قفس کردم توان فرار را نداشت بیرون آورده دیدم کاری نمیتوانم بکنم اورا در وان حمامش در داخل قفس رها کردم شاید آبی بخورد و رد شود که او با هزار بدبختی خودرا بیرون کشیده دوباره روی چوب ایستاد و وضعیتش بد تر هم شد در همین حین بود که دیدم انگوری خودش را با عجله به بو بوش رسانده نگاهی به او کرد و بعد نوک خود را به گردن او برده و پری که بیشتر مانند پرز بود را کند من ساده لوحانه فکر کردم حالا که بوبوش ناتوان شده و نا ندارد انگوری فرصت را غنیمت دانسته و انتقامجویی میکند در همین فاصله که من غرق افکارم بودم انگوری دو بار دیگر با ضربه ایی به گردن بوبوش باز پری را کند و بعد گذاشت رفت در این لحظه بوبوش به حال عادی برگشته و خودش بسمت آب رفت و کمی خورد و زندگی طبیعی خودش را دو باره شروع کرد. اینجا بود که تازه فهمیدم انگوری مهربان من همان کاری را کرد که ما انسانها وقتی لقمه ایی گلوی کسی گیر میکند میکنیم یعنی ضربه زدن به پشتش و . . . این عمل انگوری پیام اولی که برایم داشت رازی بود که در طبیعت و در ذات حیوانات هست و ما از آن بی خبریم مانند گربه مادری که دم کنده شده و آویزان بچه اش را با دندان کند کار جراح را انجام دادکه قبلا حکایتش را نوشتم و بعد عاطفه و هم نوع دوستی و گذشت که انگوری با جوانمردی از خود نشان داد و بفریاد کسی که با او هر روز مناقشه دارد شتافت که این رافت را زمانی که قناری ماده سابقم داشت جان میداد بوبی دوست سالهایم بالا سرش نشسته و با نگاهش از من میخواست کاری انجام بدهم , دیده بودم .
پینوشت :
متاسفانه عکسی از انگوری در دسترس ندارم حتما بعدا خواهم گذاشت و بوبوش قناری تیره رنگ در عکس میباشد.
مطلب آخر دوست گرامیم پگاه : بينديشيم... حقيقت دارد هم حکایتیست خواندنی . . .