۱۳۸۷ شهریور ۱۱, دوشنبه

قصه پر غصه

«کبرا» نام خواهر مرده‌ام بود که شناسنامه‌اش را باطل نکرده بودند و شناسنامه را براي من گذاشتند. مادرم «مريم» صدايم مي‌کرد. پدرم «زهرا» مي‌خواندم. زمان رقصندگي «شهلا» مي‌گفتندم. در سينما «شهرزاد» شدم، و حالا زير شعرهايم مي‌نويسند: ـ شهرزاد. . .شما که مرا ياري داديد تا بدانم کيستم و مرا به ايل خود راهم داديد، به هر نامي که مي‌خواهيد صدايم کنيد دستتان را مي‌بوسم. . .
از مقدمه اولین دیوان اشعار شهرزاد بنام با تشنگي پير مي‌شويم.

دیروز که در جدید آنلاین قصه شهرزاد راخواندم وآنرا به بلاگ ‌نیوز لینک دادم داستان غم انگیزش خیلی متاثرم ساخت بگونه ایی که تمام وقت به این فکر میکردم آیا روزگار نامرد است یا آدمها اگر هر دو کدامشان بیشتر وقتی دریافتم که بچه راه آهن میباشد وقتی خواندم در فیلمها نقش زنان بدکاره را بازی میکرده یادم افتاد دو ایستگاه بالاتر هم زنی بود که به او تهمت بد کاره را میزدند اوهم شعر میگفت وبانوی شعر معاصر فارسی شد و همان بد گو ها مرثیه سرای بعد از مرگش این هم شعر میگوید عمرش طولانی باد اما اگر مرد ببینید چه کسان ناکسی پیدایشان خواهد شد همانهایی که وادارش میکردند پیراهن کوتاهتری بتن کند و تا ران و بر فراوانی به خورد

تماشاچی یا گوشه سینه ایی که پلاکارد سر در سینما گردد و در سر صحنه طوری قرش دهد و. . .تا جیب آقایون پر شود حال به چه قیمتی و انتظار مترسی و غیره بعد از صحنه منظور شهرزاد نیست دخترانی که در قبل از انقلاب به امید ستاره شدن به دام گرگهای سینمایی می افتادند واگر بنحو احسن سرویس میدادند در نقشی به کوتاهی یک فیلم تبلیغی سینه بندی پاره میشد و تجاوزی وبی سیرتی و. . واژه هایی که رایج آنزمان بود ودر ادامه دخترک رو بازگشت به خانواده را دیگر نداشت و تا مدتی میشد پای پارتی ها و بعد هم . .

شهرزاد را کیمیایی به سینما کشاند و این جا بود که خیلی ها را شناخت تا جایی که کتاب نام برده بالا را بهروز وثوقی هزینه چاپش را میپردازد و تصویر روی جلد را هم کارامیر نادری میباشد که آنزمان عکاس بوده راجع به شهرزاد و رابطه اش با کیمیایی و . . .در سایت اثر میتوانید بخوانید.

حال که آخر عاقبت شهرزاد قصه نویس و شاعر و رقصنده هنرمند این باشد وای بر حال آن دختران که اشاره شد بعد از انقلاب همان هایی که از این بندگان خدا نهایت سؤاستفاده را کرده بودند رنگ عوض کردند شدند سازنده و کارگردان و . . . فیلمهای انقلابی و جنگ واینجاست که باید گفت حیف از هنر هفتم که رسولانش اینان باشند.با شهرزاد شروع کردم و از تنگدستی او و بیوفایی یاران و دوران که برای یافتن فرزندانش که از بطن او بوجود آمده اند از کتابخانه ایی به کتابخانه در تردد و دلخوش به کپیه برگ برگ آنها و تنها آرزویش که جگر آدمی را آتش میزند یافتن سرپناهی است غیرازآسمان. جایی که بتواند در آن لختی بیاساید و به راحتی بخوابد و بنویسد. یخچال و تلویزیون داشته باشد. آن قدر پول داشته باشد که کتاب ومجله بخرد و آن قدرفرصت که آن ها را بخواند امیدوارم که هم بازیهایش و چه تماشگر های هنرش بویژه آنهایی که مراوده ایی داشتند و بهره ایی در جامعه عمل پوشاندن به لااقل نیمی از آرزوهایش که نیازمندیهای اولیه یک زندگی میباشد آستین ها را بالا برنند و کمر همت ببندند و نشان بدهند نه تنها نقش لوطیان و مردان در پرده سینما ایفا میکردند بلکه در زندگی روزمره خود نیز چنانند.
پرنده مهاجر

تلنگری بر آب زدم

سازی که زمین آنرا می‌شنود

آسمان آنرا می‌شنود

تلنگری بر گیجگاه عشق

رعدی سخت درمی‌گیرد

پرنده مهاجر تنم بال می‌گشاید و می‌خواند

زندگی اینگونه است

تلنگری بر دهان کاملترین انسان

پایان آرامش

و یا آغاز شورش

(شهرزاد)

تنها برای آشنایی آنهایی که ندیده اند و برای تجید خاطره ایی آنها یی که دیده اند صحنه ایی از رقصش در یکی از فیلمهایش


۳ نظر:

ناشناس گفت...

سلام حسین جان. شرمنده که ربطی به نوشته زیبایت ندارد ولی خواستم تشکری کنم از محبت گرمت و ممنون از پشتیبانی. سپاسگزارم.

ناشناس گفت...

سلام حسین عزیز
لینک وبلاگتان را وارد کردم . با این کارم امیدوارم بتوانم از مطالب زیبای شما بموقع استفاده کنم .

برقرار باشین همولایتی


اهری

ناشناس گفت...

این رقصش را خیلی دوست دارم نمی دانستم کیست که چنین می رقصد فکر می کردم نادیاست . دست شما درد نکند
شهربانو