۱۳۸۷ آبان ۶, دوشنبه

خاطره

دیروز دوستی در سایتش مطلبی راجع به باور نوشته بود خواستم منهم در قسمت نظرات چیزی بنویسم یکهو یاد شعر سیاوش افتادم و دیدیم چه چیزی از این بهتر قسمتی از شعر که به حال و هوای نوشته این دوست میخورد را نوشتم, اما بعد از آن یاد روزی که سیاوش را موقع خواندن شعر دیده بودم که بهروز کنارم بود و خاطرات آن دوران رهایم نکرد بگونه ایی که سر کار جسما اگر آن جا بودم ولی روحا جای دیگری بودم. در بحبوحه انقلاب بود درست فردای روزی که مسلمانان نامسلمان فاحشه خانه تهران را آتش زده بودند که تعدادی از این زنان که اصلا قبل از این آتش سوزی در زندگی سوخته بودند برای باری دیگر سوزاندن و خاکستر شان کردند آنروزها دانشگاه که قلب طپنده انقلاب بود و مردم هم فوج فوج به آنجا روان بودند و هر گروهی قسمتی را اشغال کرده بود وایدولوژی خویش را که بهترین است به خلق اله میفروخت با دوستم آنجا بودیم که با خبر شدم سیاوش کسرایی اگر درست بخاطر بیاورم در دانشکده فنی شعر خوانی داشت با بهروز شتابان خودرا به آنجا رساندیم و او که پشت بلندگو قرار گرقت با چهره ایی افسرده با اشاره به آتش سوزی یادشده و اظهار تاسف و انزجارش از این واقعه بیان نمود و رو به حضار گفت با شعری که برای سوختگان شهر نو سروده ام آغاز میکنم و من بعد از برنامه چقدر شاد بودم که شاعر منظومه آرش کمانگیررا دیده بودم وصدایش را شنیده بودم و اما بهروز که برادر دوستی بود که خدمت سربازی خودرا با هم در یک محل طی میکردیم وآنروز هم برادرشاو را همراه خود آورده بود و بار دوم یا سوم بود که اورا میدیدم شانزده هفده سال بیشتر نداشت اما فهم ودانشش خیلی بزرگتر از سنش, بار دیگر که دیدم اوایل تغییر حکومت بود که خیلی فعالیت میکرد و بعد دیگر ندیدم که هجرت پیش آمد و در بدو ورود خبر پرپر شدنش را شنیدم و خواندم وچند سالی هم نگذشت درست دو سه روزی به یست ودو بهمن 74 هم خبر درگذشت سیاوش در غربت را شنیدم که درواقع بهروز کشته شد و سیاوش نیز دق مرگ , و من هربارکه آن دو را به یاد میاورم آرزوی میکنم ایکاش ندیده بودمشان روان پاکشان شاد باد.
باور

باور نمی کند دل من مرگ خویش را
نه نه من این یقین را باور نمی کنم
تا همدم من است نفسهای زندگی من
با خیال مرگ دمی سر نمی کنم
آخر چگونه گل خس و خاشک می شود ؟
آخر چگونه این همه رویای نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
می پژمرد به جان من و خک می شود ؟
در من چه وعده هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می شود ؟
آخر چگونه این همه عشاق بی شمار
آواره از دیار
یک روز بی صدا
در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟
باور کنم که دخترکان سفید بخت
بی وصل و نامراد
بالای بامها و کنار دریاچه ها
چشم انتظار یار سیه پوش می شوند ؟
باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گور
بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خک
باور کنم که دل
روزی نمی تپد
نفرین برین دروغ دروغ هراسنک
پل می کشد به ساحل اینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
پیغام من به بوسه لبها و دستها
پرواز می کند
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظر کننند
در کاوش پیاپی لبها و دستهاست
کاین نقش آدمی
بر لوحه زمان
جاوید می شود
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی گمان
سر می زند جایی و خورشید می شود
تا دوست داری ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی جان دوستدار
کی مرگ می تواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی کنم
می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است

سیاوش کسرایی

با صدای شاعر بشنویید

۱ نظر:

ناشناس گفت...

حسین گرامی
لطف کردی
قبل از گفتگو با رییس دانا سوالها را مرور میکردیم که مبادا به تند روی بیفتم ،کاش صحبتهای قبل از برنامه نیز ضبط می شد که بسیاری از موارد را از دید خود بیان کرد و بسیار آموختم
متاسفانه بدلیل شروع کلاسهای زبان ، فرصت کمی برای وبگردی و خواندن مطالب دوستان باقی مانده آنهم با این وضعیت بلاگرول که از هر ده وبلاگ که سر میزنم ، یکی به روز شده اما هر شب ، یا بهتر بگویم ، هر نیمه شب وبلاگهای دوستانی چون تو را از دست نمیدهم