اولین نوشته ام در سال جدید دوست دارم آغشته به خنده باشد چرا که به اندازه کافی بلکه بیشتر از آن چه در اطراف خود و چه دوردستهاشاهد اتفاقات ناگواری هستیم که مسلسل وار یکی بعد از دیگری اتفاق میفتد که با اجازه دوستان اینجا از اشاره به آنها که دل من هم از بابت هر کدام از آنها خون میباشد صرفه نظر کرده وبعنوان زنگ تفریحی برای یاران خواننده این قلم به حکایت خود میپردازم . در مقدمه هر کدام از ما دارای خاطرات تلخ وشیرینی میباشیم که در یبشتر اینگونه خاطرات رویدادهایی هستند که بدون آنکه خود نقشی در پیدایش آنها داشته باشیم در مقابل خاطراتی هم داریم که اکثر آنها هم شیرین میباشند بر عکس بیشتر شخصا سازنده آن بوده ایم که مانند شیطنت های دوران کودکی و نوجوانی و . . که موضوع این نوشته میباشد و شاید نوعی خود خواهی باشد که ما بارها برای دیگران با لفت و لعاب همچون شاهکاری بازگو میکنیم ولی فرزندان خود را از این تجربیات یا شیطنتها برحذر میکنیم و اگر هم احیانا پیش بیاید با آنکه مدعی آنیم که از والدین وپیشینیان خود متجدد تر هستیم برخوردی خشن تر از آنها که با ماداشته اند داریم.
در ادامه در دهه پنجاه بود که آبجوی قوطی به یخچال میفروشان راه پیدا کرد و کارخانه اسکول عرضه کننده آن بود و مشتری آنهم افراد خاص بودند چراکه برای آبجو خوران سنتی هیچ چیزی جای آبجوی شمس را نمیدادهمین آبجوی اسکول شیشه ایی هم داشت که با زرورق طلایی و شیشه ظریف و قهوهایی رنگش که اصلا به اسکول طلایی معروف بود و با استاندارد های جهانی برابر میکرد چه از لحاظ محتوی و چه از جهت شیک بودن و. . اما باز اینها هم نتوانست دلیلی گردد که هواداران شمس شیشه سبز زمخت آنرا به این ترجیح ندهند آری غروبی بود در بازگشت به خانه یک قوطی اسکول دوسیر پسته شور جارویی (نوع بو دادن پسته که کریستالهای نمک روی آن دیده میشود)و دو نخ سیگار وینستون آمریکایی خریده وهر کدامشان را در جیبهای کت خود جای دادم به خانه که رسیدم با احتیاط کت را آویزان کردم مادر بزرگ شام را آورد در حین خوردن شام شروع کردم به زمینه سازی برای کیف شبانه ایی که وسایلش را فراهم کرده بودم که امشب میخواهم در آن اتاق بخوابم درخواست غیر مترقبه ایی که در طول این سالها هر گز پیش نیامده بود و درست برخلاف آن که همیشه چانه زدن من با آنکه خرس گنده ایی شده بودم که تا آخرین حد ممکن رخت خوابم نزدیک اوباشد و گاهی ظاهرا برای لوس بازی اما باطنا شاید برای نیاز روحی با التماس چند دقیقه ایی بسان روزگاران گذشته اجازه دهد در جای او باشم نمیدانم آیا من این احساس را داشته و دارم که مادر بزرگ یک رایحه غیر قابل وصف ویژه ایی داشت که دوستش داشتم به من آرامش میداد . . و کسان دیگری که مادر بزرگ داشته و یا دارند هم چنین چیزی را حس کرده اند رایحه مادر بزرگ بعد جدایی از او برایم بمانند رایحه عطر یا ادکلن رهگذری که بویش در مشام میماند و تو هر چقدردر عطر فروشیها دنبالش میگردی نمیابی بود . از سر شب بی وقفه اصرار به جدایی داشتم و همین سادگی من باعث شک و تردید مادر بزرگ شده بود ولی من حس نمیکردم او که به جای خود ش عادت داشت طوری که میهمانی میرفتیم ساعتها از این رو یه آنرو میشد تا بتواند بخوابد هر کار کرد تا من از خر شیطان پایین بیایم کارگر نشد بنده خدا رخت خوابش را برداشت رفت اتاق دیگر که مجاور این اتاق بود و مابینشان دری بود و پرده ایی که در اتاق بغلی بود وپنجره در را میپوشاند که بعدا متوجه شدم از قصد خودش به آنجا رفت تا بتواند مرا زیر نظر داشته باشد بعد از رفتن او از روی رف (طاقچه)لامپا بقول مادر بزرگ که همان گردسوز باشد را آوردم روشن کردم مجله دنیا ورزشی را آورده به ورق زدن آن مشغول شدم تا آنجا که میشد فیتیله چراغ را پایین کشیدم تا زیاد روشن نباشد نیم ساعتی که گذشت احساس کردم مادر بزرگ خوابیده بساط سور و ساط خود را آورده پهن کردم آنموقع ها رادیو هم دیگر داشتم گوشی را وصل کردم جرعه ایی آبجو و دنبالش چند تا پسته و پشت بندش سیگاری تا اینکه همگی تمام شد و قوطی خالی و پوست پسته ها دوباره برگشتند سرجایشان در جیب کتم چراغ را خاموش کرده انگاری هیچ اتفاقی نیفتاده با آهنگی که رادیو پخش میکرد خوابیدم غافل از اینکه از اول داستان تا انتها این زن شاهد تمامی وقایع اتفاقیه بوده وبا چه اندوهی خدا میداند شب را سحر کرده بود و حتی صبح هم به روی من نیاورد البته کمی دلخور بنظر میرسید که من فکر میکردم بخاطر سماجت من در شب گذشته بوده تا ظهر برطرف خواهد شد که بعد از اینکه من از خانه خارج شدم او هم رفته بود پیش مادرم که قبلا اشاره کرده ام که جدا از ما بود حکایت دیشب را مو به مو به او چنین توضیح داده بود :
در ادامه در دهه پنجاه بود که آبجوی قوطی به یخچال میفروشان راه پیدا کرد و کارخانه اسکول عرضه کننده آن بود و مشتری آنهم افراد خاص بودند چراکه برای آبجو خوران سنتی هیچ چیزی جای آبجوی شمس را نمیدادهمین آبجوی اسکول شیشه ایی هم داشت که با زرورق طلایی و شیشه ظریف و قهوهایی رنگش که اصلا به اسکول طلایی معروف بود و با استاندارد های جهانی برابر میکرد چه از لحاظ محتوی و چه از جهت شیک بودن و. . اما باز اینها هم نتوانست دلیلی گردد که هواداران شمس شیشه سبز زمخت آنرا به این ترجیح ندهند آری غروبی بود در بازگشت به خانه یک قوطی اسکول دوسیر پسته شور جارویی (نوع بو دادن پسته که کریستالهای نمک روی آن دیده میشود)و دو نخ سیگار وینستون آمریکایی خریده وهر کدامشان را در جیبهای کت خود جای دادم به خانه که رسیدم با احتیاط کت را آویزان کردم مادر بزرگ شام را آورد در حین خوردن شام شروع کردم به زمینه سازی برای کیف شبانه ایی که وسایلش را فراهم کرده بودم که امشب میخواهم در آن اتاق بخوابم درخواست غیر مترقبه ایی که در طول این سالها هر گز پیش نیامده بود و درست برخلاف آن که همیشه چانه زدن من با آنکه خرس گنده ایی شده بودم که تا آخرین حد ممکن رخت خوابم نزدیک اوباشد و گاهی ظاهرا برای لوس بازی اما باطنا شاید برای نیاز روحی با التماس چند دقیقه ایی بسان روزگاران گذشته اجازه دهد در جای او باشم نمیدانم آیا من این احساس را داشته و دارم که مادر بزرگ یک رایحه غیر قابل وصف ویژه ایی داشت که دوستش داشتم به من آرامش میداد . . و کسان دیگری که مادر بزرگ داشته و یا دارند هم چنین چیزی را حس کرده اند رایحه مادر بزرگ بعد جدایی از او برایم بمانند رایحه عطر یا ادکلن رهگذری که بویش در مشام میماند و تو هر چقدردر عطر فروشیها دنبالش میگردی نمیابی بود . از سر شب بی وقفه اصرار به جدایی داشتم و همین سادگی من باعث شک و تردید مادر بزرگ شده بود ولی من حس نمیکردم او که به جای خود ش عادت داشت طوری که میهمانی میرفتیم ساعتها از این رو یه آنرو میشد تا بتواند بخوابد هر کار کرد تا من از خر شیطان پایین بیایم کارگر نشد بنده خدا رخت خوابش را برداشت رفت اتاق دیگر که مجاور این اتاق بود و مابینشان دری بود و پرده ایی که در اتاق بغلی بود وپنجره در را میپوشاند که بعدا متوجه شدم از قصد خودش به آنجا رفت تا بتواند مرا زیر نظر داشته باشد بعد از رفتن او از روی رف (طاقچه)لامپا بقول مادر بزرگ که همان گردسوز باشد را آوردم روشن کردم مجله دنیا ورزشی را آورده به ورق زدن آن مشغول شدم تا آنجا که میشد فیتیله چراغ را پایین کشیدم تا زیاد روشن نباشد نیم ساعتی که گذشت احساس کردم مادر بزرگ خوابیده بساط سور و ساط خود را آورده پهن کردم آنموقع ها رادیو هم دیگر داشتم گوشی را وصل کردم جرعه ایی آبجو و دنبالش چند تا پسته و پشت بندش سیگاری تا اینکه همگی تمام شد و قوطی خالی و پوست پسته ها دوباره برگشتند سرجایشان در جیب کتم چراغ را خاموش کرده انگاری هیچ اتفاقی نیفتاده با آهنگی که رادیو پخش میکرد خوابیدم غافل از اینکه از اول داستان تا انتها این زن شاهد تمامی وقایع اتفاقیه بوده وبا چه اندوهی خدا میداند شب را سحر کرده بود و حتی صبح هم به روی من نیاورد البته کمی دلخور بنظر میرسید که من فکر میکردم بخاطر سماجت من در شب گذشته بوده تا ظهر برطرف خواهد شد که بعد از اینکه من از خانه خارج شدم او هم رفته بود پیش مادرم که قبلا اشاره کرده ام که جدا از ما بود حکایت دیشب را مو به مو به او چنین توضیح داده بود :
از موقعی که شروع کرد امشب در اتاق دیگر بخوابد فکر کردم زیر کاسه نیم کاسه ایی هست برای همین خودم رفتم اتاق بغلی از کنار پرده بتوانم ببینم نا نجیب فکرکرد خوابم از جیبش یک قوطی کمپوت با مقداری پسته در آورد مجله میخواند گاهی از کمپوت میخورد گاهی چند تا پسته, نوش جونش ایکاش همیشه همین چیزها را بخوره اما سیگار نکشه که برای او هم زوده و هم اصلا خوب نیست بتو گفتم خودت با او حرف بزنی . تنها حرفی که مادرم زد یاد آوری اعتقاد و مومنی مادربزرگ و نجسی آبجو بود و بس بعبارتی تمام مسولیت فکر کردن را در اختیار من قرار داد . از آن شب سالیان سال میگذرد و چندین بار هم پیش آمده برای کسانی تعریف کرده و خندیده ایم و حتی تا زمانی که اینجا آب جو قوطی فراوان بود با دیدن آن این خاطره به تکرار برایم زنده میشد اما امروزهم چون گذشته واکنش مادر بزرگ و برخورد منطقی او که نه در این مورد بلکه خیلی موارد دیگر که در آنزمان جلوتر از صدها روانشناس و روانکاو کودک دانش آموخته بود همچنان باعث شگفنی من میباشد . روانش پیوسته شاد باد.
۴ نظر:
چه حکایت شیرینی
دمت گرم
حسین اقا فکر کردم شما هم مثل آن آقا پسر آبجو را داخل لیوان ریخته و زیر میز قایم کرده اید آن وقت مادربزرگتان هنگام نماز فکر کرده آب هست و نوشیده و سر نماز احدنالصراط المستقیم خوانده فکر کنم مثل اش را می دانید.
نمی دانم چرا به یکباره با دیدن عکس سینما فلور به یاد کودکی ام .. سینما ستاره و نیز داریوش افتادم هر سه این سینما ها بر سر درشان نوشته بودند " دو فیلم با یک بلیط " تمامی فیلم های بورس لی را به اتفاق برادرم در سینما فلور دیدم و نیز تابلوی " مسعود فروزش " که زمانی به " مهدی موش " و بعد ها به " مهدیخانی " تبدیل شد ...
با پوزش از اینکه نوشته ام هماهنگی با مطلبتان نداشت ... به یکباره به سالهای بسیار بسیار دور رفتم .. از شما برای این یادآوری سپاسگزارم .
طبیعت نگهدارتان .
مرا به حال و هوايی برديد که پيش از اين مرجانک از آن سخن گفته. از شما سپاسگزارم. هنوز مطلب را نخوانده ام و بعد از نوشتن اين يادداشت کوتاه حتما به سراغ خواندنش می روم. در وبلاگ بلوچ به «اميريه» برخوردم، محله ای که کودکی و نوجوانی ام را در خود دارد، شيرين ترين خاطرات زندگی ام را از آن دارم، آنجا عاشق شده و...
ممنون از شما برای همه ی خاطرات زيبايی که برايم زنده کرديد.
ارسال یک نظر